الان که نزدیک ۲۱ سالگی هستم، بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس بازنده بودن میکنم.
احساس عقب ماندن، طرد شدن، زندگی نکردن،تجربه نکردن
من یک دخترم با محدودیت های زیاد، چارچوب های فکری تنگ و حمایت های بیش از حد خانواده
از کودکی در من مشق شده است که تمام تمرکزم باید روی درس باشد ولاغیر
نگرانی های بیش از حد خانواده فرصت هر گونه تجربه ای را از من گرفته و من یه برگه سفیدم
الان دلیل ترسم از شروع چیزی را میدانم. من از شروع چیزی نمیترسم. من میترسم در ان کار بهترین نباشم.
اینقدر در دنیای کوچک خود غرق بودم که حتی فکر هم نمیکردم دنیای بیرون چقدر میتواند بزرگ
، پویا و در لحظه ترسناک باشد.
شاید الان برای شروع کار ها دیر باشد، شاید دیگر نتوانم درکی از شیطنت های نوجوانانه داشته باشم اما چیزی در من شعله ور شده. مکالمه با ادمی از خارج از دنیای کوچک خودم این را به من آموخت که هنوز میشود تجربه کرد، تلاش کرد و بهبود بخشید.
امروز که این متن را مینویسم حتی نمیدانم برای نجات چکار باید انجام دهم اما تنها چیزی که به ان ایمان دارم شوق تغییر است.
در هر لحظه با آمدن جواب کنکور ممکن است تمام زندگی من تغییر کند اما من فقط میخواهم امروزم را نجات دهم فقط امروز !