برداشت من از کتاب کلیدر
●این کتاب بر اساس داستان واقعی نوشته شده است.
●کتاب کلیدر نوشته ای طولانی از محمود دولت ابادی است که داستان خاندانی ترک_بلوچ را که ساکن خراسان هستند بعد از جنگ جهانی دوم روایت میکند که از نصفه دوم کتاب به مبارزه با حکومت و ارباب رعیتی میپردازند . و در نهایت قهرمان داستان (گل محمد) همراه با نزدیکان خود کشته می شوند
●داستان کتاب طولانیه و من حدود ۸.۹ ماه طول کشید که این کتاب و بخونم و با خواندن اون با شخصیت ها زندگی کردم و قطعا گوشه ای از قلب من همیشه به یاد گل محمد.خان محمد.بیگ محمد.خان عمو.ستار.قربان بلوچ وکل خاندان کلمیشی می ماند.
●به خاطر طولانی بودن داستان و توصیف زیاد انگار واقعا تک تک روستا هارو حس میکردم معماریشون و درک میکردم و با نویسنده پا فراتر از تاریخ کتاب میزاشتم و با سواره ها مثل نادعلی و پیاده ها مثل موسی توی بیابون ها راه میرفتم با گودرز بلخی جز برای درو گندم کمر در برابر کسی خم نمیکردم باشیرو نان میپختم با بیگ محمد به قراولی روی بام می ایستادم و چگور می نواختم و جان برای برادر کف دست میگذاشتم با خان محمد بر مردم غضب میکردم با خان عمو برای بقای زندگی میجنگیدم با کلمیشی از عاقبت میترسیدم با زیور به مارال حسادت میکردم با مارال از گل محمد دل میبردم با بلقیس ریاست قبلیه را همراه با دلنگرانی بر عهده داشتم با ستار در آذربایجان مرده بودم و دوباره در خراسان برای مردم رعیت زنده میشدم و همچنان مرموز بودم با عباسجان و قدیر جاسوسی میکردم با شیدا جوانی و عیاشی میکردم با عمو مند لو هیزم جمع میکردم با پیرخالو کاروانسرا در نیشابور اداره میکردم باسرگرد فربخش بر حال وطن دل سوزاندم و انصراف می دادم با بچه گل محمد(مد گل) روی شانه های عمو بیگ محمد بازی میکردم با مدیار در دنیا به خوشی بودم و سرم را از برای خوشی بر باد میدادم با صوقی گم میشدم با علی اکبر حاج پسند طمع میکردم با بابقلی بندار چاپلوسی آلاجاقی رو میکردم با صبر او با صبر گله به دشت و بیابان میبردم با ماهک در غم شوی خود می نشستم با عبدوس همیشه در نگرانی بودم با دلاور خیانت میدیدم و خیانت میکردم با قربان بلوچ مشق عشق و جنگ میکردم
ودر نهایت با گل محمد سردار سرباز ها را مرخص کرده و به شوق مرگ و عدالت پر میکشم
●توی کتاب حس برادری خان محمد و بیگ محمد نسبت به گل محمد خیلی چشم گیر بود و همچنین حس خان عمو که این سه برادرزاده رو روی چشم میزاشت و میگفت من برای گل محمد سر میدهم درصورتی که عاشق زندگی کردن بود
این کتاب شاید برای بعضی افراد طولانی و خسته کننده باشه اما یک جاهایی چنان اوج میگرفت که قلب ادم از شدت هیجان از جا کنده میشد
● چند ماه قبل که رفتم مشهد توراه با ماشین وقتی رسیدیم نیشابور ناخوداگاه سر در جستجوی کاروانسرا پیر خالو براوردم و توی بیابون با شخصیت های داستان همراه شدم
● توی این کتاب نکته ای که برام جالب بود الگوی گیری محمود دولت ابادی از داستان خسرو و شیرین نظامی بود لحظه ای که برای اولین بار مارال و گل محمد هم و دیدن خیلی شبیه به اولین باری بود که خسرو و شیرین هم و لب چشمه دیدن...
●الان که این کتاب و میخوندم در ابان ماه ۱۴۰۱ هستیم توی این زمان هم جنبش های مردمی بر علیه ظالمین از جای برخاسته اند و بین رومان کلیدر و زمانه ما شباهت ها و مظلومیت های زیادی نمایان بود
●شخصیت های مورد علاقه:گل محمد.بیگ محمد.خان محمد.خان عمو.ستار.قربان بلوچ.مارال.بلقیس.صبراو.موسی.شیرو.کلمیشی(پدر گل محمد)
●قسمت هایی از کتاب:
●بیگ محمد:هیچوقت عاشق بوده ای ستار؟
ستار:عاشق زیاد دیده ام
بیگ محمد:راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار:من که نرفته ام برادر
بیگ محمد:آنها که رفته اند چی؟آنها چی می گویند؟
ستار:آنها که تا به آخر رفته اند برنگشته اند تا چیزی بگویند
●گل محمد:در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی کج بود میان ما و این زندگانی یک چیز گنگ ماند ما دیر آمدیم یا زود؟
هر چه بود به موقع نیامدیم
●جهن مازور گل محمد را پیش چشم های او تکان داد و سپس بیخ کمر خود زد و گفت:به سزای کردارت رسیدی عاقبت این را باتو گفته بودم!
گل محمد نگاه از جهن برگردانید و گفت:
_من... برای این مردم ...بد نبودم
جهن گفت:
_می خواهم حکم کنم سرت را ببرند وصیت چه داری؟
_هیچ
جهن گفت:
_کسانت اینجا هستند پسرت را می خواهی ببینی؟
_نه
_زنت را چه؟
_نه
_مادرت؟
_نه
_چرا قلب در سینه نداری؟
گل محمد لبخند زد
_از چه میخندی؟
گل محمد پلک ها فروبست و گفت:
_از پا افتادن مرد...دیدنی نیست.
آبان ۱۴۰۱