امروز تو راه مشهد که بودیم نرسیده به نیشابور پیاده شدم و توی بیابون این عکس و با کلیدر گرفتم اخه خیلی از حوادث این کتاب حدود ۶۰ .۷۰ سال پیش توی این بیابون اتفاق افتاده بود حس جالبی بود انگار
تک تک شخصیتای داستان و تجسم و حس میکردم چه پیاده مثل موسی، چه سوار الاغ مثل ماه درویش چه سوار شتر مثل گل محمد چه سوار اسب مثل خان عمو و نادعلی و... میدونستم دیگه از این داستان چندین سال گذشته اما تا وارد نیشابور شدم ناخاسته دنبال کاروانسرا
پیرخالو میگشتم:)
جلد ششم کتاب هم داره تموم میشه و من از حالا دلتنگ این کتابم قطعا یک قسمت از قلب من همیشه برای این کتاب و داستان میزنه❤
چیه این داستان و قصه که این روزا شده شوقِ زندگی من؟
اواخر مرداد۱۴۰۱