بزارید با نویسنده شروع کنیم مت هیگل نویسنده و روزنامه نگار انگلیسی ایت که در کارنامه ادبی خود کتاب های چگونه زمان را متوقف کنیم؟ و کتاب پر فروش انسان ها را دارد
در جوانی دچار افسردگی شدید شد که بعد ها موفق به شکست این بیماری شد و بعضی تجربیات خود را در کتاب حاضر آورده است
داستان کتاب کتابخانه نیمه شب در باب زندگی همه ماست و داستان نورا دختر نوجوانی را روایت می کند که پس از یک دوره زندگی در افسردگی و ناامیدانه به یک کتابخانه جادویی وارد می شود و با اتفاقاتی که در این کتابخانه برای او رخ می دهد نگاهش به مسائل زندگی تغییر می کند
داستان در مورد انتخاب هاست و سرنوشت
آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده اید که یک انتخاب می تواند به صورت کامل زندگی شما را در مسیری دیگری قرار دهد؟
یا مثلا اگر در اتفاقات گذشته در زندگی خود گزینه ای دیگر را انتخاب می کردید زندگی شما ممکن بود امروز در چه وضعیتی قرار گیرد؟
اکثر مردم همواره در رویا ها زندگی می کنند و مدام در فکر آینده ای بسیار زیبا هستند و از گذشته خود حسرت می خورند در حالی که جایگاهی که امروز در آن قرار داریم محصول کارهایی است که دیروز انجام دادیم و آینده ما محصول کارهایی است که امروز انجام می دهیم
اگر همواره در رویا زندگی کنیم و به دنبال یک شاهزاده سوار بر اسب باشیم هرگز آینده خوبی در انتظار ما نخواهد بود
اگر به دنبال رسیدن به آرزوهای خودمون هستیم باید تلاش کنیم و آن هم تلاش در مسیر درست
این یکی از درس هایی است که پس از خواندن این کتاب یاد می گیریم
مت هیگ در این کتاب سرگذشت دختری به نام نورا را به تصویر میکشد که از زندگی ناامید و خسته شده است و قصد خودکشی دارد اما دقیقاً در جایی بین زندگی و مرگ روزنهی امیدی را میبیند که با کمک آن میتواند سرنوشتش را تغییر دهد. او با وارد شدن به کتابخانهی نیمه شب این فرصت را دارد تا تمام زندگیهایی که میتوانست داشته باشد را مشاهده کند؛ که اگر دست به انتخابهای بهتری میزد، برایش چه پیش میآمد. اما قبل از تمام این فرصتها او باید به این سوال پاسخ دهد که بهترین راه برای زندگی کردن کدام است؟
ثورو در کتاب والدن نوشته بود:
اگر کسی در مسیر رؤیاهایش با اطمینان قدم بردارد و برای داشتن آن زندگیای تلاش کند که در تصوراتش آورده، در طول زندگی به موفقیتی غیرمنتظره خواهد رسید.» همچنین به این نتیجه رسیده بود که بخشی از این موفقیت حاصل تنهایی است. «هرگز همراهی ندیدم که بهاندازهٔ تنهایی بتواند با انسان همراه شود
بخشی از متن کتاب:
گفت: «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد... اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
این متن را برای شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه نوشتم