داستانی به نقل از بزرگان سینه به سینه به ما رسیده است که میگوید:
شبی در دریا در کشتی به خاطر طوفان سرنشینان، با ترس به یکدیگر نگاه میکردند. یکی از مسافران، جوانی که شنا بلد نبود، در حالی که امواج او را به دریا میکشیدند، فریاد زد. پیرمردی که خودش هم در خطر بود، دستش را دراز کرد و با تمام توان، او را بالا کشید. در آن لحظه، پیرمرد میتوانست انتخاب کند: یا خود را نجات دهد و دیگری را رها کند، یا به قیمت به خطر انداختن خودش، جان یک انسان دیگر را حفظ کند. او دومی را انتخاب کرد. چرا؟
از نخستین لحظات تکامل، بقا همیشه یک دغدغهی حیاتی برای بشر بوده است. اما برخلاف بسیاری از گونههای جانوری که بقای فردی را برتر از بقای جمعی میدانند، انسان مسیر متفاوتی را انتخاب کرده است: مسیر همزیستی، همکاری و همدلی. در طول تاریخ، هر بار که انسانها در کنار هم قرار گرفتهاند، پیشرفت کردهاند، و هر زمان که خودخواهی و جدایی بر آنها غلبه کرده، سقوط کردهاند. چرا همکاری برای ما تا این حد ضروری است؟ آیا این یک انتخاب آگاهانه است، یا در ذات ما نهادینه شده است؟
مطالعات زیستشناسی تکاملی نشان میدهد که موجوداتی که توانستهاند از پس شرایط سخت بربیایند، نه قویترین، بلکه اجتماعیترینها بودهاند. دلفینها، زنبورها، گرگها و حتی برخی از گونههای پرندگان، برای زنده ماندن به هم متکی هستند. اما انسان از این هم فراتر رفته است. مغز او به گونهای طراحی شده که همکاری را نهتنها لازم، بلکه لذتبخش میداند. ترشح اکسیتوسین هنگام کمک کردن، نشان میدهد که مغز ما به گونهای برنامهریزی شده که از همدلی سود ببرد. پس برخلاف تصور رایج که انسان را موجودی خودخواه و منفعتطلب میداند، واقعیت این است که ما برای همکاری ساخته شدهایم.
در تاریخ، جوامعی که اصل همبستگی را حفظ کردهاند، توانستهاند تمدنهایی باشکوه بسازند. امپراتوریهای بزرگ، بدون نظامهای همکاری و همیاری هرگز به وجود نمیآمدند. سیستمهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسی همگی بر این اساس شکل گرفتهاند که انسانها به هم نیاز دارند. اما نکتهی جالب اینجاست که این همکاری تنها از روی اجبار نبوده است. احساسات ما، اخلاقیات ما و حتی باورهای دینی ما نیز همگی بر این حقیقت تأکید دارند که کمک به دیگران نهتنها یک ضرورت اجتماعی، بلکه یک ارزش والای انسانی است.
در فلسفه، دیدگاههای مختلفی دربارهی همکاری مطرح شده است. توماس هابز معتقد بود که انسان ذاتاً خودخواه است و تنها به دلیل ترس از هرجومرج، همکاری میکند. در مقابل، روسو باور داشت که انسان در اصل نیکسرشت است و جامعه است که او را فاسد میکند. اما شاید نگاه کانت به این موضوع، عمیقتر باشد: او میگفت که اخلاق نباید بر اساس منفعت باشد، بلکه باید از روی وظیفه شکل بگیرد. یعنی ما نباید به دیگران کمک کنیم چون برایمان سودمند است، بلکه باید این کار را انجام دهیم چون این ذات واقعی انسان است.
اما اگر همکاری فقط یک ضرورت زیستی یا یک دستور اخلاقی بود، باز هم کافی نبود. چیزی عمیقتر درون ما وجود دارد که باعث میشود از کمک کردن به دیگران احساس رضایت کنیم. شاید این همان چیزی است که انسان را از سایر موجودات متمایز میکند: ما نهتنها برای زنده ماندن، بلکه برای احساس معنا و ارزش، به یکدیگر نیاز داریم.
تصور کن در دنیایی زندگی میکنی که هیچکس به هیچکس نیازی ندارد. همه مستقلاند، همه تنها هستند. در این دنیا، شاید زنده ماندن ممکن باشد، اما آیا واقعاً زندگی جریان دارد؟ آنچه به لحظات ما رنگ و معنا میبخشد، ارتباطهایی است که با دیگران برقرار میکنیم. وقتی به کسی کمک میکنی و لبخندش را میبینی، یا وقتی در سختیها کسی دستت را میگیرد، آن لحظه چیزی فراتر از یک واکنش شیمیایی در مغز رخ میدهد. آن لحظه، حقیقت انسانیت آشکار میشود.
بازگردیم به داستان آن پیرمرد و جوانی که در دریا گرفتار شده بودند. پیرمرد میتوانست انتخاب کند که جان خودش را نجات دهد، اما او لحظهای تردید نکرد. در چشمانش، چیزی فراتر از ترس و خطر موج میزد: احساس تعهد به زندگی، به دیگران، به چیزی بزرگتر از خودش. آن شب، کشتی به ساحل رسید، و هر دو زنده ماندند. اما چیزی که باقی ماند، تنها نجات جان نبود؛ بلکه درسی بود که قرنهاست بشر با خود حمل میکند: ما برای بقا به یکدیگر نیاز داریم، اما برای زنده بودن، برای واقعی زیستن، به چیزی بیشتر از بقا نیازمندیم. ما به همدلی، همیاری و عشق نیاز داریم.
هیچکس در این دنیا تنها زندگی نمیکند. حتی آنهایی که میخواهند مستقل باشند، در نهایت به دیگران وابستهاند. از سادهترین نیازها مثل غذا و سرپناه گرفته تا عمیقترین احساسات مثل عشق و امنیت، همه چیز در گرو ارتباط و همکاری است. انسان بدون جامعه هیچ است، و جامعه بدون همکاری فرو میپاشد. این نه یک شعار، بلکه یک حقیقت انکارناپذیر است.
در طول تاریخ، تمدنها یا با اتحاد شکوفا شدهاند یا با جدایی و انزوا نابود شدهاند. هرجا که انسانها برای ساختن آیندهای مشترک دست در دست هم دادهاند، پیشرفت رخ داده است. اما هرجا که خودخواهی، بیتفاوتی و انزوا بر مردم چیره شده، آن جامعه به سمت سقوط رفته است. جنگها، بحرانهای اقتصادی، فروپاشی حکومتها—همهی اینها در نهایت یک پیام دارند: چارهای جز همکاری نیست.
این همکاری فقط در مسائل کلان مثل حکومت، علم و فناوری خلاصه نمیشود. حتی در کوچکترین و شخصیترین ابعاد زندگی، ما به یکدیگر نیاز داریم. مشکلات مالی، بحرانهای عاطفی، بیماری، شکستها و ناامیدیها—هیچکس از اینها در امان نیست. اما تفاوت بین یک زندگی سخت و یک زندگی غیرقابلتحمل، وجود افرادی است که در کنارمان بایستند. گاهی فقط یک دست یاری، یک کلمهی امیدبخش، یا حتی یک حضور ساده میتواند زندگی کسی را از نابودی نجات دهد.
در دنیایی که هر روز پیچیدهتر و سختتر میشود، بیتفاوتی دیگر یک انتخاب نیست؛ یک تهدید است. وقتی دوستت درگیر مشکلات مالی است، اگر بگویی «به من ربطی ندارد»، بهزودی این چرخه به خودت بازمیگردد. وقتی کسی که میتوانی کمکش کنی را نادیده بگیری، روزی در همان وضعیت قرار خواهی گرفت و کسی برایت نخواهد ماند.
زندگی فقط در زنده ماندن خلاصه نمیشود؛ بلکه در معنا و ارزشهایی است که برای هم میسازیم. اگر میخواهیم جهانی بهتر داشته باشیم، اگر میخواهیم فردایی امنتر و انسانیتر را تجربه کنیم، چارهای جز دلسوزی برای یک دیگر نداریم.