طوبی، دیشب اسمت یادم اومد. دیشب که چای ساز رو روشن می کردم و همون لحظه میخواستم داستان بنویسم. اول همه، بدون هیچ مقدمه ای یا شنیدن اسمت از قبل، یکهو تو رو نوشتم. شاید بعد چند ماه و چند سال پیدات کردم. فکر کردم فراموش کردمت. فراموشی بد دردیه طوبی. اینکه خودت رو فراموش کنی.
بعد وسط کافه وقتی نامه می نوشتم، اسمت رو سرچ کردم. دیدم تو خیری، سعادتی. تو اون قسمت زیبای منی.
طوبی، امروز که برای چند دقیقه باهات هم قدم شدم، حس کردم برای تموم لحظه هایی که نمی شناختمت هم دلم تنگت بوده. تنگ صدات، تنگ حضورت که کنار منِ همیشه تنها باشی. توی پیاده رو هی میگفتم طوبی و یه چیزی درونم جواب میداد. تو یه لایه رنگی زندگی منی طوبی، اصلا تو خود منی. انگار بین ما آینه گذاشتن و تو منعکس شدی. همون کتی رو پوشیدی که من پوشیدم، همون روسری و کفش. ولی فقط لبخند به لبت داشتی. می خندیدی. خنده هات چه قشنگه طوبی.