هوا گرم و سوزان است و آفتاب با شدت به صورت و بدن من حمله میکند.دیگر توان و انرژی ای برایم نمانده و از هوش میروم.ذخیره آبم تمام شده و هنوز راه زیادی باقی مانده است.به دنبال یک سایه بان میگردم که در سایه آن استراحت بکنم. تا چشم کار میکند صحرای خالی و بدون گیاه است که در مقابل من گسترده شده است.تپه های زیبا و رمل هایی که پای انسان درون آن فرو میرود.سکوت مطلق در اینجا حکمفرما است و من در آرامشی عمیق و البته خستگی زیاد فرورفته ام.شترم هنوز دارد با انرژی اول راه به مسیر خود ادامه میدهد.ای کاش من هم مثل او بودم و اکنون اینقدر خسته نبودم.بلاخره پس از پیمودن مسیر زیاد با شتر به چند نفر میرسم که یک سایه بان درست کرده اند و در حال استراحت هستند.تا من رسیدم بیدار شدند. با آنها صحبت کردم و آب از آنها گرفتم.تمام روحم تازه شد وقتی آب را میخوردم دوباره انرژی رفته ام به من برگشت.چند ساعت پیش آنها ماندم و بعد باهم به مسیر ادامه دادیم.