در زنجیرهی بیپایان خشونتی که در فیلم « بازگشته» یا « از گور برخاسته» دست به دست میشود، طبیعتِ سختگیر و سبوعیتِ بدویِ انسان به یک اندازه نقش بازی میکنند. در جایی که سختجانی آدمها در به چنگ آوردن و حفظ منفعتهای شخصیشان ناگزیرتر از آن است که بشود تصور کرد، در حقیقت همه از گور برخاستهاند.
به جز فلاشبکهایی که بیجهت راه بر جریال سیال این دشواریهای روزمره میبندد، پیشآمدها در مسیر پیوستهی نفسگیری جاری میشود. تهدید سرخپوستها که سایه به سایهی مهاجمین فرانسوی و اسپانیایی میآید و پشت هر ثانیهی زیستن در این سرزمین پنهان میشود اما حرفی دیگر است. به این ترتیب « بازگشته» مشخصاً در یک فضای استعماری است که لایههای زیرینش را معرفی میکند؛ آشکارتر از همه وقتی « داگ» رئیس قبیله سرخپوستها رو به بازرگان فرانسوی میگوید « همه چیزمان را گرفتید».
بقیه ماجراهای فیلم تصویرگر همین زنجیرهی تقابلهای شقاوتبار است که انگار به عنوان تنها گزینهی ممکن در پیش گرفته میشود. فضاسازی مضطربکنندهی فیلم، گرگ و میش روزهایی را توصیف میکند که همه چیز در آن ناپایدار و شکننده است. در روندی که سادهترین امکانهای زندگی در معرض ربوده شدن توسط دیگری است، هیچ اطمینانی هم در کار نمیتواند باشد.
با وجود لحن تراژیک بیکم وکاستی که فیلم را رنگآمیزی میکند، اما دستهبندی نیروها به خیر و شر در اینجا از چندان وضوحی برخوردار نیست. صرفنظر از دو اردوگاه اصلی یعنی استعمارگران و بومیان که در فیلم آتش منازعات را برافروخته نگه میدارند، اما رودررویی تراژیک فیلم میان دو شخصیتی شکل میگیرد که در حقیقت متعلق به هیچ یک از این اردوها نیستند. «گلاس» بلدِ راه و «فیتزجرالد» باربرِ یک تاجرِ پوست در مسیر حوادثی که در سایهی تعقیب سرخپوستها گریبانگیرشان میشود، ناخواسته مقابل هم قرار میگیرند. کشته شدن پسر نوجوان« گلاس» به دست فیتزجرالد جز آتش خشمی که در او شعلهور میکند، زخمی قدیمی را هم به میان میکشد. پسر تنها یادگار « گلاس» از همسر سرخپوست اوست که در جریان غارت قبیلهاش به دست سفیدها به قتل رسیده و حالا از دستدادنش انگار بازشدن این زخم کهنه هم هست. مرد سفید که به واسطهی همسرش در حقیقت در میان بومیان این سرزمین نیز پذیرفته شده، در فقدان پسر نوجوان انگار این هویت تازه را نیز از دست میدهد. حالا « انتقام» به عنوان تنها سودای بازمانده «گلاس» برای اتصالش با این هویت از دست رفته، او را از گوری که فیتزجرالد به آن رهسپارش کرده باز میگرداند. نمای پایانی فیلم پس از آنکه او موفق شده فیتزجرالد را به سزایش برساند، رویای ملحق شدن او به روح همسرش است که راضی از این انتقام آغوشش را به روی گلاس میگشاید.
پیش از این، در التهاب این زخم سرباز کرده و در مسیر جستجوی سایه به سایهی فیتزجرالد ، « گلاس» فرصت پیدا میکند تا برای دختر ربودهشدهی قبیلهی سرخپوستها فرصت فرار از اردوی سفیدها را فراهم کند. همین خیرخواهی او برای دختر سرخپوست است که در پایان فیلم اتصال دوبارهای میان او و دیگر سرخپوستها را شکل میدهد. در حقیقت از میان برداشتن فیتزجرالد نه تنها به دست او که با یاری دیگر سرخپوستها است که اتفاق میافتد. پس از آن که گلاس بالاخره فیتزجرالد را یافته و از پا درآورده، رئیس قبیله از او می خواهد که پایان کار فیتزجرالد را به او بسپارد. این همان رفتار آیینی است که انتقامگیری و اجرای عدالت را با اشتراک همهی قبیله میخواهد.
« تا زمانی که میتوانی نفس بکشی مبارزه کن، نفس بکش... به نفس کشیدن ادامه بده، وقتی به هنگام طوفان در مقابل درخت ایستادهای از فرو افتادن شاخهها بیم ازجا کنده شدن درخت را داری، اما ریشههای درهمتنیدهاش را نمیبینی که چگونه تنه را استوار نگه میدارد». این جملههایی است که برتصاویر رجوع به غارت قبیلهی سرخپوستها در فیلم میبینیم. تراژدی آنطور که مقرر است در پایان به تزکیهی نفس منجر شود، اینجا هم در معنای « یافتن نسبت خود با هستی» رخ نشان میدهد. این رنجنامهی مردی که در جستجوی رستگاری از میانهی راهِ جهان مردگان بازگشته، همچون شوربختیهای همهی قهرمانهای تراژدیها هم حس شفقت و هم وحشت و هراس را بیدار میکند.
بهروز فائقیان
........................................................................................................................................