«منچستر کنار دریا» روایت از دست رفتن معنا است؛ نابود شدن بهانه هستی که صاعقهوار فرود آمده و سایهاش را بر تمامیت وجود مردی جوان گسترده است. اما در پرداختن به چنین مضمونی صحبت از اعتبار دلالتهای سینمایی اثر همان اندازه اهمیت پیدا میکند که ادراک وضعیتی به این سان ژرف و تو در تو. همچون «کالیگولا*» ؛ همین تنهایی بینظیر مردی که سرتاسر زندگیش را در پیش چشم دارد، «لی» پدر جوان خانوادهای از هم پاشیده را در مسیر پریشاناحوالی فرسایندهاش باز میشناسیم.
تلاش کارگردان فیلم برای جای دادن درونمایهای هستیشناسانه در دل یک درام سینمایی با توفیقی نسبی همراه است؛ لحظاتی درخشان در بازنمود استیصال و درماندگی که اما از مسیر پلانها و سکانسهایی نه چندان هوشمندانه سر بر میآورند. زاویه نماهای مشابه از مکانهای یکسان و محدود، یا تدوین موازی فلاشبکها و و رویدادهای در گذار، به ویژه در بخش آغازین فیلم، از فراهم آوردن زمینهای قدرتمند برای رویارویی مخاطب با عمق و ماهیت رنجهای مرد جوان کمتوان مینمایند. این چنین است که این کارکردهای کمتر خلاقانه و پیشتر تجربه شده، کار فیلمساز را به راه دادن دلالتهای بعضاً نامربوط و حتی گمراهکننده میکشاند.
آنچه سکانسهای ابتدای فیلم پیش رویمان میگذارد، تصویر مردی مغموم، سرخورده و فاقد کمترین اراده زندگی کردن است. اما کارگردان بدون اشارهای قابل اعتنا به ماهیت رنجی که او را چنین گرفتار کرده، تنها به بازنمایی گذران این روزها و شبهای بیهودگی بسنده میکند. اما کارگردانی « کنت لونرگان» و بیش از آن فیلمنامه او برخورداری از تدبیرهای خلاقانهای در ادامه فیلم را نشان میدهد. آنجا که فیلمساز بخشی از نقشآفرینیها در فیلم را به عناصری میسپارد که عمق میدان بیشتری به این درام حزنانگیز میبخشند. دریایی که فیلم با آن شروع میشود و خاتمه مییابد یکی از همین عناصر است که هر آنچه از حافظه دور و نزدیک به آن سپرده میشود، وقتی دیگر با امواج سرکشاش بازمیگرداند. با این حال برای «لی» این مرد مصیبتزده گریزی از این دور باطل نیست. او که مدتها است این شهر محصور شده با دریا را در جستجوی تسلایی هرچند ناچیز ترک کرده، بار دیگر به واسطه مرگ برادر بزرگتر و انگار از سوی «پوزئیدون*» فرمانروای اسطورهای دریاها به این ساحل بیرحم فراخوانده میشود.
مصائب مرد جوان گویی همچون موجهای برخاسته از دورترین چشماندازهای ممکن هر بار سهمگینتر باز میگردند و بر او فرود میآیند. در همین بازگشت ناگزیر او به آغوش این امواج است که ناچار از ملاقات با همسر سابقش میشود؛ زنی که حادثه آتشسوزی خانه و سوختن فرزندانش را به او یادآوری میکند. با همه اینها کارگردان که تلاش دارد تا روایتی سهل و ممتنع از مجموعه این حوادث به دست دهد، تاثیرگذاری روایت را هرگز در نماهای نزدیک دنبال نمیکند. به این ترتیب وجه غالب در کارکرد بصری فیلم مدیومشاتهایی هستند که همواره با اندکی فاصله به حوادث نظر دارند. این فراخوان فیلمساز در وسعت بخشیدن به تعابیر ما از آن چه میگذرد، تا اندازه زیادی کارگشا است و سر آخر به تأثیرگذاری قابل توجهی میانجامد. اینجا مخاطب در جایگاه مشاهدهگر بیطرف به تدریج خود را در میان معرکه تجربهای درونی شده مییابد، توانایی قضاوت را از کف میدهد و در فرو رفتن « لی» در عمیقترین ورطههای نومیدی همراه میشود. بعضی از درخشانترین نماهای فیلم از نظرگاه همین مدیومشاتها است که رخ نشان میدهند. یکی از اینها نمایی از فیلم در اداره پلیس است که « لی» با دسترسی به اسلحه کمری یکی از مأموران قصد خودکشی دارد و نمایی دیگر که عجز ترحمبرانگیز او در صحنه درخواست یاری از خانواده دوست برادرش را به نمایش میگذارد.
فیلمنامه به طرزی ظریف اسبابچینی لازم را برای عبور مرد جوان را از آنچه گریبانگیرش شده مهیا میکند. اگر انتظار آن هم نیست تا پایانی خوش بر این مصائب را شاهد باشیم، اما همانطور که «رندی» همسر سابق او در نمایی از فیلم میگوید؛ قرار هم نیست که «لی» تا به گور با این ذهن مشوش همراه باشد. هرچه هست؛ در این درام تقدیرگرایانه، سررشته امور در اختیار نیرویی جز اراده مرد جوان است. در این اسبابچینی به جز دریای منچستر که با ستاندن جان برادر مسئولیتی تازه یعنی کفالت برادرزاده را بر دوش او میاندازد، زمین هم با به تعویق انداختن پذیرش جسد او زمان را در مسیری جز آنکه «لی» میخواهد، در میاندازد. زمین یخزده منچستر در طول زمستانی که تمام فیلم را پوشانده، فرصتی میسازد تا مرد جوان درمانده و مستأصل دستکم بتواند سرانگشتاناش را بر لبه این ورطه سراسر نومیدی بیاویزد.
اگر «کالیگولا»ی «آلبر کامو»، سرگشته از مرگ خواهرش »دروسیلا»، به ویرانکنندهترین شرارتها رو میآورد، اما »لی» این ویرانگری را به درونیترین لایههای وجودیاش میکشاند. اگر همین شر مطلق توان مقابله با پوچی را در اختیار کالیگولا میگذارد، اما هیچانگاری مرد جوان این فیلم خود جایگزین معنای از دست رفته زندگیاش میشود. هر چند او در میانه این کشاکش ایستاده اما چنانکه پیداست میان خاموشی مرگبار تا پرخاشگریهای بیدلیلاش انگار هنوز فاصلهای باقی است. زمستان سوزناک تنها در نماهای پایانی فیلم است که جای خود را به اولین روزهای بهاری میدهد. حالا زمین با پذیرفتن جسد برادر اندوه فقدان او را هم در خاک جای میدهد و درخشش اشعههای خورشید در آبهای نقرهگون منچستر، مهربانی بیشتر «پوزئیدون» را برای مرد جوان نوید میدهد.
بهروز فائقیان
............................................................................................................................................