ویرگول
ورودثبت نام
Masir_Mazums
Masir_Mazums
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

اندر حکایت خوابگاه

در موسم دولت جوانی
شد راهی خوابگه فلانی
تا بلکه اقامتی گزیند
در چند صباح زندگانی

از روز نخست آن اقامت
او دید به چشم خود قیامت
یک لشکر گشنه دیگ بر دست
با چشم امید بر کرامت

این نکته فرونمای در گوش
زنهار مکن ژتون فراموش
آن را که ژتون نبود همراه
یک لقمه نمی نهند پهلوش

چون مادر طفل نورسیده
طفلش بر او خوش آرمیده
شد سوی اتاق خویش راهی
او ظرف غذا به بر کشیده

بربسته بساط خود تمیزی
هر گوشه فتاده بود چیزی
هر جا که نگاه خود بیفکند
القصه نبود جا، پشیزی

زین جلوه زشت و ناستوده
خشم از سرش عقل را ربوده
ناگه همه خوابگه شنیدند
جاروی اتاق با که بوده؟

این قصه سر دراز دارد
دیوان جدا نیاز دارد
این شاعر بی نوا ولیکن
پا روی پدال گاز دارد

شعرخوابگاهخوابگاه دانشجویی
در مسیر باشید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید