من کوچک تر که بودم ، خدا رو نمی دیدیم . دلیلی برای وجود خدا پیدا نمی کردم . هر طرف رو میدیدم ، چیزی که میدیدم ، دیوار بود ، در بود ، چن تا ساختمون پنج شیشتا آدم و یه چند تا چیز جزعی دیگه(مثل کل دنیا). افکارم خیلی کوچک بود ، عقایدم هم بچگانه .
اما در عین اون همه خردسالی و نگرشی که از مدرسه و خونمون جلوتر نمی رفت ، درست فهمیده بودم . خدایی با اون ویژگی ها نبود .
کدوم ویژگی ها ؟
همونایی که بچه بودم کردن تو کله ام .
+خاله خدا یعنی چی؟
_خدا همون خداییه که دنیامونو درست کرده و همه ما رو آفریده!
(و منی که در آن زمان پنج سال کمتر داشتم: :|)
تو مهد کودک بهم چیزای مفیدی در مورد دین احتمالی و آفریدگارم یاد دادن : سوره هایی ناس ، حمد ، توحید ، کوثر ، در حالی که نمی فهمیدم کلمه ی ناس یعنی چی :|
خلاصه مهد کودکم به این روال گذشت که لغاتی رو حفظ کنم و برای مامان بابام با سلیقه و زیبا بخونم .
ابتدایی به مرز های خداناباوری نزدیک شدم . یه درس داشتیم ، پیام های آسمانی . قرار بود به من از دین(که معنیشو نمیدونستم) یاد بدن . گفتن پیامبرا یه سری آدم خیلی مهربون بودن . خیلییی ! . ولی حیف که من هیچ تصوری از چهرشون هم نداشتم ! چون نورانی بود .
از اون طرف گفتن یه بدجنس بدذاتی ام بوده ، مثل آقا گرگه تو شنل قرمزی ، به اسم یزید و معاویه و مشرکان و ... . منم همچنان هیچ ایده یا نداشتم اینایی که میگن یعنی چی!
ولی بعد اون ماجراهای دبستان ، ذهنم نسبت به دین از خالی بدتر نبود بهتر هم نبود . تو ذهنم سوالاتی که بعضی اسمش رو کفر میذاشتن ایجاد شد. که برای وجود خدا اثباتی هست؟! جواب این سوال چی بود؟ از کجا معنیش رو میتونستم پیدا کنم؟ . بخاطر این سوال یکی از بهترین تصمیم های عمرمو گرفتم . شروع کردم به گشتن برای جواب ، تو جایی که بهم گفته بودن جوابا توشه . بهم گفته بودن جوابت تو سوالته ، تو قرآن . منه ناشناس به دین ، شروع کردم خدا رو بشناسم ، اسلامو بشناسم ، پیامبرو و ...
ولی
جوابم چی بود؟
تو پست بعدی میگم :)