به نام خدا
ماجرا برمیگردد به حدود ۱۳ سال پیش. چهار برادر نقشه مسافرتی دو هفتهای را میکشند؛ سفری که در ان باید چرخها از کهگیلویه تا مشهد و سپس شمال، روی جاده ها بچرخند.
برادرها به ترتیب صاحب پرشیای طوسی، پراید ۱۴۱ طوسی، پراید ۱۳۱ و ۲۰۶ هستند. پدر من برادر سوم است؛ ما یک پراید ۱۳۱ دوگانه سوز و سفید داریم. پدرم بخاطر دوگانه سوز بودن همان هفتهی اول پراید خودمان را با این معاوضه کرد، حالا دو سه سالی میشود که بوی پلاستیکهای نو، بدنه سفیدش، کابین خاکستریش و صدای چرخهایش حسابی در دل ما جا باز کرده است. هر گشت و گذاری داریم پراید هم هست؛ اما این یکی فرق دارد! این بار پراید سفید ما نه برای یک سیاحت بلکه برای یک رویش به راه میافتد: مسیری هزار و پانصد کیلومتری به سوی مشهد و سپس دریای شمال...
‹دا ت بشینین دا!› مادربزرگم با کمی دلخوری از وروجک بازیهای ما مدام میگوید بنشینیم. دو سه ساعتی میشود که از خانه بیرون زدیم، پدر برای اولین قسمت حرکت، پنجاه لیتر بنزین در خندق بلای پراید زد. سپس آمدیم به یک مغازهای که روکش صندلی و واکس و پولیش انجام میداد، روکش صندلی انداختیم و آقای تعمیرکار هم دستی به ماشین کشید. البته نا گفته نماند خودمان در خانه حسابی پراید را برق انداخته بودیم... آمدیم که اینجا مجهز و یراق شده باهاش بزنیم به جاده. بعد از صندلی نوبت روکش فرمان شد، پدرم یک روکشی با رنگ چوب گردویی انتخاب میکند و انصافا خیلی قشنگ است. آقا روکش را دور فرمان جا میاندازد و مینشیند. او با دقت و حوصله یک نخ خیلی محکم و خاص را از سوراخ سوزنی که شبیه میخ است تا سوزن! رد میکند. حالا کارش شروع میشود اما من هر چه نگاه میکنم نمیفهمم اصلا چطور دارد میدوزد... با اینکه دوخت خیلی جالبی دارد اما خب، چون نمیفهمم سرم را بر می گردانم و مشغول ورجه وورجه با برادرم میشویم. او یک سالی از من بزرگتر است و خیلی پایه کنجکاویهای هم هستیم بر خلاف عموزادههایمان... همین کارهای ما باعث میشود که مادر بزرگ دوباره اعتراض کند...
مسیر ما با برداشتن مادرم از خوابگاه ادامه پیدا میکند. بابا میگوید امتحانات مادر تازه تمام شده است. مادر با همه مان دست میدهد و روبوسی میکند. او از رنگ کرمی روکش، از بوی نویی که ماشین را گرفته و از برقی که به بدنه و کابین زدهایم بینهایت خوشحال میشود. آن روز یکی از لحظاتی بود که خوب فهمیدم چرا خانه همیشه تمیز و پاکیزه است و همه چیز مرتب و منظم، سر جایش است. تمیزی مادرم را سر حال میآورد. مادرم واقعا عاشق نظم است.
جاده های پیچ در پیچ را پشت سر میگذاریم و بالاخره به یاسوج میرسیم. من و برادرم روی زانو بر صندلیها میایستیم و از پشت شیشه پنجره دنبال ماشینهای دیگر میگردیم و خدا خدا میکنیم زودتر برسیم و ببینیمشان... بالاخره سه تا ماشین دیگر در چشمم ظاهر میشوند که همان ماشین عمو ها هستند، پرشیا، ۲۰۶ و پراید ۱۴۱... خداراشکر! یوهو! پدر ماشین را پارک میکند و من و داداش مثل فنر از ماشین، میپریم بیرون پسر عموها و دختر عمو ها هم منتظر ما بودند... حالا پازل چهارتکه ما کامل میشود و انتظارمان و سوال ‹بابا پس کی میرسیم یاسوج؟ چقدر دیگه عموها رو میبینیم؟› به پاسخ رسیده است. البته خیلی زود این خوش بش و خوشحالی جایش به سکون و انتظار برای دیدار در توقف بعدی داد. اما اینبار یک فرق بزرگ داشت: این بار، وقتی سوار ماشین میشویم و به جاده نگاه میکنیم، میدانیم که سه ماشین دیگر هم دقیقاً همین مسیر را میروند. انتظار برای توقف بعدی، دیگر سنگین و خستهکننده نیست؛ پر از حدس است که در ماشینِ جلویی چه میگذرد.
مسیر بسیار طولانیای که باید طی کنیم با پشت سر گذاشتن تونلهایی آغاز میشود.تونلهایی که رشته کوه زاگرس را میشکافند و کوهی را روی دوش داشتند. مواجه با کوه های بلند با تونل ها و سرد شدن هوا و گرفتگی گوش هایمان در ارتفاعات همگی برای من تحربیات جدیدی بودند. داخل تونل با دخترعمو پسر عموها قرار بر داد و جیغ زدن ها گذاشتیم تا هیجانمان را نشان بدهیم. ما بچه ها پدرها را به مسابقه تشویق میکنیم! و بعضی وقتها ما میبریم بعضی وقت ها عمو اینها... کلا جالب و مهیج است، دلم میخواهد همیشه ما ببریم چون بعضی بچه ها بی ادبی میکنند تا رو کم کنی بشود.
در مسیر بارها برای ناهار و نماز توقف میکنیم؛ زیرانداز ها سریع پهن میشوند و با توقفی نیم ساعتی دوباره حرکت شروع میشود. از شهرهای بزرگی که در خاطرم مانده یزد است، آنجا توقفی کوتاه در یک پارک داشتیم و چایی خوردیم و ما بچه ها کمی بازیگوشی کردیم سپس ادامه دادیم. مادر از سبدی که جلوی پایش گذاشته است فلاسک را بیرون میآورد و در لیوانهای سفری مدام به پدر چایی میدهد. بین ما "پشتی ها" تخمه و خوراکی تقسیم میکند. پدرم هم چاییکی است، هم اینکه به بهانه خستگیِ مسیر، فرصت را غنیمت شمرده و هی چایی طلب میکند. البته اینکه بعضی وقتها الکی میگوید تا مادر را اذیت کند و شوخی کنند معلوم است. پیش ما "عقبی ها" فقط کلمن قرار دارد که وسط است و بیشتر نزدیک به مادربزرگ من هم سقای خانواده هستم.
پدرم چون قدش بلند است صندلی اش را خیلی عقب میکشد تا رانندگی کند به همین علت مادربزرگ که پادرد دارد آن طرف و پشت مادر مینشیند. به مادربزرگ و داداش نگاه میکنم؛ آنها برخلاف من در سکون انتظار، آرام گرفتهاند و خوابیدهاند. من هم میخواهم خوابیدن در مسافرتهای طولانی را امتحان کنم و سرم را آرام به گوشه صندلی تکیه میدهم...
وقتی پس از آخرین توقف به خواب رفتم، گویا چند ساعت خوابیدم و شب شده بود. پدر دستش را از جلو رسانده بود و پایم را تکان میداد تا بیدارم کند. از مقصد پرسیدم: «الان میریم کجا؟ شماها کی میخوابین؟». پدر گفت کمی دیگر به طبس خواهیم رسید. توی راه به این فکر میکردم طبس چطوری نوشته میشود؟ از مادر و پدر پرسیدم: «اول ت، دو نقطه، بعد ب، بعد س؟». مادر گفت: «نه، یک جا رو اشتباه کردی!». با خودم گفتم عجب شهر عجیبی... حتی نوشتنش هم آنقدر که فکر میکردم آسان نبود، بلد نبودم. در افکارم غرق بودم که پدر گفت: «اینم طبس، رسیدیم». با تعجب پیاده شدم و دنبال اولین نشانه از طبس گشتم. شب بود اما میتوانستم بفهمم که شهر سردی نیست و شب معتدلی دارد. آنجا بود که چشمم به گنبد امامزاده حسین(ع) خورد.
از پشت نخل های اطراف امامزاده گنبد بسیار خوشرنگ آبی توی آن تاریکی شب مثل ستارهی قطبی میدرخشید. با دقت فهمیدم کاشی کاری در بقیه ساختمان و گلدسته ادامه پیدا کرده است. مجذوب زیباییهای معماری شده بودم که با همراهی کاروان به داخل امام زاده کشیده شدم. داخل هم حیاط بزرگی به نام صحن بود که حوض بزرگی در وسطش قرار داشت. پس از زیارت و نماز و صرف شما چادر ها(ی مسافرتی) را در محوطه بیرونی امامزاده برپا کردیم و خوابیدیم اما این آرامش و خوشحالی شکننده بود. فردا صبح همراه با صدای گنجشکان صدای صحبتهای همهمه وار بزرگترها ما را بیدار کرد... شب به باربند عمو دستبرد زده بودند و وسایل از دست رفته بودند. صورت برادرها درهم رفته و مصمم بود. دیگر قرار نبود بیاحتیاطی کنیم. عموها با هم تصمیم گرفتند: «از این به بعد، در توقفها بیشتر حواسجمع باشیم.» این گونه، کاروان ما صبح پس از آن شب پرالتهاب، حدود ساعت ۹، با احتیاطی تازه و فکر اندوهگین، طبس را به مقصد مشهد مقدس ترک کرد. جایی که ما بچهها به امید «سرزمین موجوهای آبی» و بزرگترها به قصد زیارت، راهیاش شده بودیم.
پیش از غروب به مشهد میرسیم. آنجا از همان اول کار گنبد حرم مطهر رضوی معلوم میشود و مرا شیفته خودش میکند. یکی از عموها دنبال محلی برای گذران شب میگردد و باقی برای پابوسی و زیارت وارد حرم مطهر امام رضا علیهالسلام میشویم. خانمها توقف میکنند و دست به سینه چیزهایی زیر لب زمزمه میکنند و سپس تعظیم میکنند. من هم به تقلید از آنها همین کار را میکنم. آنجا اولین بار خادمین حرم را میبینم که با یک چیزی شبیه گردگیر صفوف را مرتب میکنند و تذکراتی میدهند. من از باقی جدا میشوم و بر میگردم و دنبال پدر میروم. پدر هم از ورودی آقا ها مرا روی شانههایش میگذارد. خیلی دلم میخواهد برم به همان جایی که بقیه میرود و صدا میزنند یا امام رضا یا ضامن آهو... میخواستم من هم آنجا بروم. تا نزدیکی پنجره فولاد فقط تماشا میکردم و انگاری که آن محوطه روی زمین واقع نبود، همه چیز فرق داشت... به خودم آمدم و دیدم که رسیدیم به پنجره فولاد و پدر آرام میگوید ‹زود باش دعا کن! دعا کن! از امام یه چیزی بخواه...› من هم دستم را به آن گلولههای فلزی میزنم و یک قرار و مداری با حضرت میگذارم. راستش تا سالها آن قرار و مدار را فراموش کرده بودم اما ایشان حواسشان به عهد بین مان بود...
پس از زیارت همگی از کفاش خانه وسایلمان را تحویل میگیریم و خارج میشویم و سوار ماشین ها میشویم. به راهنمایی عمو وارد مدرسهای که برای اسکان فرهنگیان بود شدیم. آنجا هم چادر ها را برپا کردیم. دوباره فردا صبح امّا با خیال راحت، بلند شدیم و بعد از گشتوگذاری در بازار رضا و گردشی در پارک طرقبه به سمت بجنورد فرمان ها را میچرخانیم. حالا، وقتی سوار پراید میشوم و به سمت شمال حرکت میکنیم، احساس میکنم ماشینِ ما سبکتر و راهِ پیش رو روشنتر است.
در میان راه توقفی کردیم و در کنار یک جاده کناری زدیم. من و بچه ها با اشتیاق فراوان به سمت پارک آن سوی خیابان میدویم و سوار وسایل بازی شدیم. داشتم بارفیکس ها را یکی دوتا میرفتم که ما را صدا زدند و گفتند‹ داریم میریم ما که برای بازی کردن وای نستادیم› من که ناراحت شده بودم با غصه و گریه کنان گفتم ‹ چرا نمیذارین بازی کنیم اخه؟!› بعد هم با لب و لوچه ای آویزان سمت ماشین خودمان به راه افتادم. اینجا بود که بزرگترها وسایل را داخل ماشینها میچینند و برای عوض کردن حال و هوا، با هم شعار ‹پهن کن بخور، جمع کن برو› سَر میدهند... این شعار، آن روز فلسفه حرکت ما را تعیین کرد. ما بیشتر مشغول لذت بردن از مسیر میشویم و درگیر توقف نمیشویم.
بالاخره شب هنگام به دریا میرسیم. صدای دریا قبل از رسیدن ماشینها به پارکینگ ساحلی، ملموس بود. انگار هزاران آبشار همزمان و بدون توقف جریان دارند. این صدای تازه، باشکوه و آرامشبخش مرا غرق در کنجکاوی زیادی میکند، با تمام وجودم دوست دارم دریا را ببینم و بیقراری میکنم. مدام منتظر هستم تا بزرگترها اجازه بدهند از دیدرسشان دور تر برویم. دریا در شب تاریک تاریک است و جز ذرهای آبی شبناک چیزی از آن معلوم نیست. با چراغ قوه و زحمت، در آن شب بارانی دریا را ملاقات کردم... عالیتر از عالی بود. دریا عظیم بود.