ابوالقاسم فردوسی توسی (۴۱۶–۳۲۹ ه.ق برابر با ۴۰۳–۳۱۹ ه.ش) شاعر حماسهسرای ایرانی و سرایندهٔ شاهنامه، حماسهٔ ملی ایران است. فردوسی را بزرگترین چکامهسرای پارسیگو دانستهاندکه از آوازهٔ جهانی برخوردار است. وی را حکیم سخن و حکیم توس نیز گویند.
پژوهشگران برآنند که فردوسی سرودن شاهنامه را برپایهٔ شاهنامهٔ ابومنصوری در سی سالگی آغاز کرد. تنها سرودهای که روشن شده از اوست، خود شاهنامه است. شاهنامه نامدارترین سرودهٔ فردوسی و یکی از بزرگترین نوشتههای ادبیات کهن پارسی است. فردوسی شاهنامه را در ۳۸۴ ه.ق (۹۹۴ میلادی)، سه سال پیش از برتختنشستن محمود، بهپایان برد و در ۴۰۰ ه.ق (۸ مارس ۱۰۱۰ میلادی)، در هفتاد و یک سالگی، ویراست دوم را به انجام رساند. سرودههای دیگری نیز به فردوسی منتسب شدهاند، که بیشترشان بیپایه هستند. نامورترین آنها مثنوی یوسف و زلیخا است. سرودهٔ دیگری که از فردوسی دانسته شده، هجونامهای در نکوهش سلطان محمود غزنوی است. برابر کتابشناسی فردوسی و شاهنامه، گردآوری ایرج افشار، با بهشمارآوردن سرودههای منسوب به فردوسی مانند یوسف و زلیخا تا سال ۱۳۸۵، تعداد ۵۹۴۲ اثر گوناگون در این سالها نوشته شدهاست.
فردوسی دهقان و دهقانزاده بود. او آغاز زندگی را در روزگار سامانیان و همزمان با جنبش استقلالطلبی و هویتخواهی در میان ایرانیان سپری کرد. شاهان سامانی با پشتیبانی از زبان فارسی، زمانهای درخشان را برای پرورش زبان و اندیشهٔ ایرانی آماده ساختند و فردوسی در هنر سخنوری آشکارا وامدار گذشتگان خویش و همهٔ آنانی است که در سدههای سوم و چهارم هجری، زبان فارسی را به اوج رساندند و او با بهرهگیری از آن سرمایه، توانست گفتار خود را چنین درخشان بپردازد. در نگاهی فراگیر دربارهٔ دانش و آموختههای فردوسی میتوان گفت او زبان عربی میدانست، اما در نثر و نظم عرب چیرگی نداشت. در «پیشگفتار بایسنقری» نام فردوسی با «حکیم» همراه است، که از دید برخی اشاره به حکمت خسروانی دارد.
فردوسی در شاهنامه، فرهنگ ایران پیشا اسلام را با فرهنگ ایران پسا اسلام پیوند دادهاست. از شاهنامه برمیآید که فردوسی از آیینهای ایران باستان همچون زروانی، مهرپرستی و مزدیسنا اثر پذیرفته، هرچند پارهای از پژوهشگران سرچشمهٔ این اثرپذیریها را بنمایههای کار فردوسی میدانند، که او به آنها بسیار وفادار بودهاست. همچنین، وی بهسبب خاستگاه دهقانی، با فرهنگ و آیینهای باستانی ایران آشنایی داشت و پس از آن نیز بر دامنهٔ این آگاهیها افزود، بهگونهایکه این دانستهها، جهانبینی شعری او را پی ریخت. آنچه فردوسی به آن میپرداخت، جدای از سویهٔ شعری، دانشورانه نیز بود؛ او افسانه ننوشت. فردوسی خرد را سرچشمه و سرمایهٔ همهٔ خوبیها میداند. او بر این باور است که آدمی با خرد، نیک و بد را از یکدیگر بازمیشناسد و از این راه به نیکبختی این جهان و رستگاری آن جهان میرسد. فردوسی با ریزبینی، بنمایههای خود را — که بیشترینِ آنها از شاهنامهٔ ابومنصوری بود — بررسی میکرد. او توانست گزیدهای از میان انبوه دانستههایی که در دسترس داشت گرد آوَرَد تا در یاد ایرانیان، ترکان و هندیان زنده بماند.
در سدههای دوم و سوم هجری، افزون بر تودهٔ مردم، بسیاری از کسانِ برجستهٔ خاندانهای کهن ایرانی برای زندهکردن فرهنگِ دیرینِ ایران و فرمانرواییِ مستقلِ ایرانی بهپا خاستند. از سویی، خداینامه و دیگر کتابهای پهلوی بهدست ابن مُقَفَّع و دیگران و بهتشویقِ بَرمَکیان و خاندان سَهْل در خلالِ نهضت ترجمه از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و در درازنای یک سده در گوشهوکنار ایران پراکنده شدهبود. بهنوشتهٔ مرتضی راوندی، صَفّاریان و یعقوب لِیْث نقشی پررنگ در گسترش ادب پارسی داشتند. با پیدایش دولت سامانی — و بهویژه در روزگار فرمانروایی نصر بن احمد که بهباور ریچارد فِرای دورانِ زرّینِ سامانیان بود — همهٔ این اندیشهها در یکجا گرد آمدند و بخارا کانون مردانِ دارای اندیشه، خاندانهای جِیهانیان، بَلعَمیان و دانشمندانی چون ابوطَیِّب مُصعَبی شد.فرای میگوید شمارِ سرایندگانِ این روزگار در تذکرههایی مانند یَتیمَةُالدَّهْرِ ثَعالِبی و لُبابُالاَلبابِ محمد عوفی و دیگران تکاندهنده است و دانشمندان دینی، شاعران، تاریخدانان و دیگر دانشمندانْ دربار نصر بن احمد را آراسته بودند. در آن هنگام، کتابهای فارسی و عربی در پایتخت و دیگر شهرها نوشته میشد و کتابخانهٔ بخارا شگفتیِ دانشمندانی چون ابن سینا را برانگیختهبود. برابریِ طبقات اجتماعی در جامعهٔ فرارود از پیش از اسلام برخلاف جامعهٔ طبقاتی ایران، زمینه را برای پیدایشِ جامعهای برابرخواه در فرارود آماده کرد؛ و ازهمینرو نوزاییِ ایرانی نه در خود ایران، بلکه در آنجا آغاز شد. بهنوشتهٔ فرای، این نوزایی، رُنِسانْسی اسلامی–ایرانی بود که در روزگار سامانی پرورش یافت و جنبهٔ ایرانیاش، بیشتر از جنبهٔ عربی آن بود. سامانیان با این کار اسلام را به فرهنگی جهانی تبدیل کردند و نشان دادند که اسلام میتواند به زبانِ عربی وابسته نباشد. ترجمهٔ نوشتههای دینی و غیردینی از زبان عربی به فارسیِ دَری در این روزگار انجام میگرفت. بلعمی تاریخ طَبَری را از عربی به فارسی برگرداند. کتابهایی دربارهٔ پزشکی و دارو نوشته شد؛ و خوارزمی دانشنامهای گردآورد. در این روزگار، سرایندگان نیز شاید بیشتر جایگاه داشتند. دقیقی بهفرمان نوح دوم، کار سرایش تاریخ ایران پیش از اسلام را آغاز کرد که با مرگش بیسرانجام ماند. کاری که فردوسی به انجام رساند و با این کار، تا اندازهای ادب پارسی میانه را از نابودی رهانید.
در روزگار فردوسی اندکی از شور جنبش شعوبیه کاسته شدهبود. بااینهمه، هنوز برخی از ایرانیانِ میهنپرست در اندیشهٔ گذشتهٔ نیاکانیِ خویش بودند.راوندی میگوید بدین ترتیب، بسیاری از دانشمندان و نویسندگانِ ایرانی برای زندهکردنِ تاریخ ایران باستان گام برداشتند. برای این هدف، همهٔ نوشتههای تاریخی، ادبی و اجتماعی که از دستبردِ یورش اعراب بیگزند ماندهبود، گردآوری و برای نگارش تاریخها و شاهنامهها آماده شدند. ابُوالْمُؤَیِّد بَلْخی شاهنامهای را به نثر نوشت و مسعودیِ مَرْوَزی به نظم. فردوسی از همان روزگارِ کودکی، بینندهٔ کوششهای مردمِ پیرامونش برای پاسداریِ ارزشهای دیرینه بود و خود نیز در چنان زمانه و زمینهای پابهپای بالندگیِ جسمی به فرهیختگی رسید و رهرو سختگام همان راه شد.
لازار بر این باور است که دوریِ خراسان و فرارود از خلافت بغداد و وجود فرمانرواییهای ایرانی، — که در عمل مستقل از خلافت بودند — دلیل پیدایش ادب پارسی در خاورِ ایران و محدود بودن بالندگی آن تا اواخر سدهٔ چهارم ه.ق به این سرزمینها بود. این فرمانروایان ایرانی و بهویژه امیرانِ سامانی در اندیشهٔ گسترش ادب ملی و میهنی بودند، اما نمیتوان این اندیشه و خواسته را تنها انگیزه یا انگیزهٔ بنیادین دانست، چراکه این خواسته را جنبشِ همگانیِ ریشهدار در شرایط اجتماعی بهوجود آورد. برخلاف ناحیههای فارس و جِبال — که نزدیکتر به بغداد و بیشتر زیرِ نفوذِ فرهنگ عرب بودند — در خاور ایران، طبقهٔ دهقانان هنوز وجود داشت و دستنخورده بهجاماندهبود و فرهنگ عرب در زندگی آنان اثری کوچک داشت؛ و گمان میرود آنان پیدایش و بالندگیِ شعری را پشتیبانی کردند، که از هر دو ویژگی ترکیبهای شعر عربی رسمی و آیینهای ایرانی نگاهداریشده در سرودههای مردمی و نیمهمردمی بهره داشت. دلیل دیگر این موضوع این بود که هنوز ادبیات پارسی میانه در سدهٔ سوم هجری در فارس کاربرد داشت و موبَدانِ زرتشتی از آن بهره میبردند و ازهمینرو — برخلاف خاور ایران که زبان دری یکهتازی میکرد — میدانی برای پیدایش زبانی نوین در غرب ایران نبود. همچنین در شرق کاربرد و شناخت عربی گسترهٔ کمتری داشت و زبان ادبی هم، چنان توانی نداشت که از پیدایش زبان نوین جلوگیری کند. آیین مَزْدَیَسْنا در این ناحیه چندان ریشه نداشت. فرهنگ ایرانی در قالب روایتها و سرودههای شفاهیِ فراوانی به زبان دری وجود داشت. اما این فرهنگِ نیمهمردمی — که در برابر فرهنگ طبقهٔ اشرافِ اثرگرفته از عرب بود — نیاز به آثاری برتر داشت تا در کنار فرهنگِ عربگرا قرار گیرد.
شعر حِماسی در ادب پارسی، در برابر شعر غِنایی جای داشت؛ گونهای از شعر که در شعرِ عرب، ناشناخته و بهطور کاملْ ایرانی و نشانگر پیوستگی ادبیات پیش و پس از اسلام بود. درونمایههای پیوندی مانند بینش اخلاقی، پند و اندرز برپایهٔ خرد، ناپایداری این جهانی این پیوستگی را برقرار میکرد. اثرگذاری اسلام بر این درونمایهها بسیار کم بود و ریشههای ایرانی آنها کهن و ژرف بودند. حتی برخی درونمایههای شعر غنایی چون وصفِ طبیعت ریشه در ادب پیش از اسلام داشتند.
بهباور ذَبیحُالله صفا، یکی از ویژگیهای شعر پارسی در سدهٔ چهارم و نیمهٔ نخست سدهٔ پنجم ه. ق، شمار فراوان سرایندگان است. این موضوع هنگامی اهمیت مییابد که به محدودبودن گسترهٔ شعر پارسی به شرق ایران در آن روزگار نگریسته شود. زِبَردستی سرایندگان و توانایی آنان در بیان مضمونهای نو و رسایی سخن آنان از دیگر موارد این دوران است. چرایی این موضوع را باید افزون بر آمادگی محیط، طبیعی بودن زبان برای سرایندگان دانست؛ بهگونهایکه شاعران نیاز بسیاری به یادگیری زبان پارسی نداشتند، آنچنانکه سرایندگان سدهٔ ششم هجری در عراق و آذربایجان و دیگر جایها به این فراگیری نیازمند بودند. از ویژگیهای دیگر این روزگار، فزونی شعر است. شمارِ بیتهایی را که برای رودکی آوردهاند، به گزارشی یک میلیون و سیصدهزار و به گزارشی قابلقبولتر، یکصدهزار بیت بوده و شاهنامه را هم شصتهزار بیت گزارش کردهاند. برای دیگر شاعرانِ این دوران نیز چنین بود. از سوی دیگر، علت ازمیانرفتن بیشتر سرودههای این روزگار یکی کهنبودن زبان و ترکیبهای آن و ناآشنابودن آنها برای مردم در دورانهای پسین، و دیگرْ یورشِ پیاپیِ قومهای همسایهٔ خاوری ایران به فرارود و خراسان و نابودی کتابها و کتابخانههای فراوانی در این یورشهاست. دیگر ویژگیهای شعر پارسی در این روزگار، سادگی و روانیِ سخن و اندیشه، دگرگونیِ وزنهای شعر و تکامل آنها در سنجش با سدهٔ سوم هجری و تازهبودن مضمونها و اندیشههاست. بازتاب چگونگیِ زندگیِ سرایندگان و اوضاع اجتماعی و نظامی و سیاسی از دیگر ویژگیهای شعر این دوران است. چراییِ این بازتاب، واقعبینی شاعران و آشنایی آنان با محیط پیرامون و نگرش اندک به نازکخیالی و وَهْم — مگر در سرودههای غنایی و غزلگونه — است. زندگی مُرَفَّهِ بیشتر سرایندگان در این روزگار، سبب شده تا در شعرِ این دوران بیشتر از کامرانی و خوشیها و آسایش سخن رود، آنچنانکه خوانندهٔ این سرودهها از سرزندگی بیشتر بهره میبرد.
افسانههای فراوانی دربارهٔ فردوسی و شاهنامه پرداختهشده که بیشتر از شور و دلبستگیِ مردمِ دوستدارِ فردوسی و خیالپردازیِ شاهنامهخوانان پدید آمده و اغلب بیپایه است و با منابع تاریخی و متنِ شاهنامه نمیخواند.از این دست میتوان داستانِ راهیافتنِ نسخهٔ پهلویِ شاهنامه از تیسفون به حجاز و حبشه و هند و سرانجام به ایران آمدنش بهدست یعقوب لیث، رویارویی فردوسی با سه سرایندهٔ دربار غزنویان (عنصری، فَرُّخی، و عَسجَدی)، داستان فرارش به بغداد، هند، طبرستان، یا قُهِستان پس از نوشتن هَجوْنامه، داستان پیشکش کردنِ شاهنامه به سلطان محمود بهسبب نیازمندی و تنگدستیِ وی در فراهم آوردنِ جهیزیه برای دخترش، داستان فرستادنِ پیشکشی که سلطان محمود به فردوسی نوید داده بودهاست بهسان پولِ سیمین بهجای زر بهپیشنهاد احمد بن حسن مِیْمَندی و بخشیدن آن پاداش به فُقاعفروش و حَمّامی بهدست فردوسی و پشیمانی سلطان محمود و همزمانیِ رسیدن پاداشِ زر با مرگ فردوسی را برشمرد.ازدیگرسوی، خالقی مُطلَق — با اشاره به اینکه دانستهها دربارهٔ زندگی فردوسی پس از سال ۴۰۰ ه.ق فراتر از گزارش چهارمقاله نیست — میگوید هرچند که برخی گفتهها مانند آنچه که نظامیِ عَروضی آورده، جای تردید دارد، اما از سویی دلیل محکمی هم در رد آنها نیست؛ و برخی از آنها با سنجشِ منابعِ دیگر درست انگاشته میشوند. مانند داستانِ سفر فردوسی به غَزنه و رویارویی او با محمود در کتاب تاریخ سیستان، یا نمونهٔ دیگر اینکه نظامی گنجوی و عطّار نیز به کشمکش فردوسی با محمود و ناسپاسی محمود در حقِّ فردوسی و حتی فقاعنوشیِ فردوسی و بخشیدن پاداش محمود اشاره کردهاند. خالقی مطلق برپایهٔ چهارمقاله، فقاعنوشی و بخشیدن پاداش، گریختن از غزنه، رفتن به هرات و سفر به طبرستان نزد اسپَهبُد شهریار باوَند را گزارش میکند. اما سفر بغداد و رفتن به اصفهان را — که در برخی پیشگفتارهای دستنویسها و بخشهای الحاقی شاهنامه دیده میشود — افسانه میداند.
افزون بر اینها، در «پیشگفتار بایسُنقُری» داستانی از سفرنامهٔ ناصرخسرو آمدهاست که ناصرخسرو در سال ۴۳۷ ه.ق در راه سرخس به توس کاروانسرای بزرگی در روستای چاهه میبیند که میگویند از پاداشی که محمود برای فردوسی فرستاده بودهاست، ساخته شده و چون فردوسی در آن هنگام درگذشته بوده، وارثش آن پاداش را نپذیرفتهاست. این داستان در دستنویسهای سفرنامه نیست، اما تقیزاده گمان بر درستی آن دارد. نُلدِکه هم در آغاز آن را برساخته میدانست ولی سپستر از رأی خویش برگشت.
در سدهٔ بیستم افسانهٔ زندگی فردوسی به کارِ سیاستپیشگان هم آمد. رضاشاه، که مرام ملیگرایی تبلیغ میکرد، شیفتهٔ فردوسی بود.عبدُالْحسین سِپَنتا نیز در زمان رضاشاه فیلمِ فردوسی را بهسال ۱۳۱۳ ساخت و زندگی فردوسی را از نگاه خود بهتصویر کشید، که یکی از نخستین نمونههای افسانهپردازیِ تصویری از زندگی فردوسی بهشمار میرود. پیش از او علی نصر در سال ۱۳۰۰ نمایشنامهٔ فردوسی را تنظیم کردهبود. ازدیگرسو، افسانههای چپگرایان دربارهٔ فردوسی نیز به کارِ مبارزهٔ سیاسی میآمد. ازراهِنمونه، علی حصوری و احمد شاملو فردوسی را سخت نکوهیدند و او را تبلیغاتچیِ سرکوب و محافظهکاری در خدمتِ حفظِ نظام طبقاتی دانستند.
افسانهپردازی دربارهٔ فردوسی امّا ادامه یافت و خود هنری شد ستوده. در روزگاران بعدی سخنوران و هنرمندان فراوانی، زندگانیِ فردوسی را بهداستان کشیدهاند. ازایندست، بهرام بیضایی در فیلمنامهٔ دیباچهٔ نوین شاهنامه (۱۳۶۵) فردوسی را غریبهای خشمگین از زمانه نشان داده که برای زندهکردن میراثِ ایرانِ کهن، دارایی خود را باخته و جز تهمت و دشنامش ندادهاند.ساتِم اُلُغزاده نیز در رمانِ تاریخی فردوسی (۱۳۶۹) فردوسی را چنانکه خود دانسته بهتصویر کشیدهاست.
ازسویدیگر هم پژوهشگران در جستجوی زندگی واقعی فردوسی از میان انبوه دادههای تاریخی و افسانهای همواره تاحدودی کامیاب بودهاند.
برپایهٔ اشارههای گذرای فردوسی، دانستهشده که او دهقان و دهقانزاده بودهاست. دهقانان طبقهای از زمینداران در دوران پیش از اسلام و سدههای دوم و سوم هجری بودند که بیشتر برای نگاهبانی از جایگاهِ مالی و اجتماعیِ خود به اسلام گرویدند و ازهمینروی به رسوم و سنتهای نیاکانی خود عشق میورزیدند و در پاسداری از آنها کوشش میکردند. فرزندان دهقانان با آداب و رسوم ایرانی پرورش مییافتند و نگهبانان سنتها و فرهنگ ملی ایرانی بودند. دربارهٔ دوران کودکی و جوانی او، نه خودِ شاعر سخنی گفته و نه در منابع کهن جز افسانه و خیالبافی چیزی بهچشم میخورد. بااینحال از دقت در ساختار زبانی و بافت تاریخی–فرهنگیِ شاهنامه، میتوان دریافت که او در دوران پرورش و بالندگی خویش از راه خواندن و ژرفنگری در سرودهها و نوشتارهای پیشینیانِ خویش، سرمایهٔ کلانی را اندوخته، که بعدها دستمایهٔ او در سرایش شاهنامه شدهاست.کودکی و جوانی فردوسی در زمان سامانیان سپری شد. شاهان سامانی از دوستداران ادب فارسی بودند. فردوسی در روزگار و شهری میزیست که داستانهای کهن ایرانی مورد علاقهٔ همگان بود — همانگونه که خود در دیباچهٔ شاهنامه ستایش و آفرینگویی «کِهان» و «مِهان» را از ناموَرنامهٔ ابومنصوری و اینکه «جهان دل نِهاده برین داستان» را بازگفتهاست.
از شاهنامه اینگونه برداشت کردهاند که فردوسی با زبان و دیوانهای شاعران عرب و نیز با زبان پَهلَوی آشنا بودهاست.نلدکه بر این باور است که فردوسی دانشِ روزگارِ خود بهویژه دانشهای دینی و فلسفی را بهگونهای رسمی و دانشورانه نیاموختهبود و در اندازهٔ یک فردِ باسواد و در سطحِ دانستههای عمومی از این دانشها آگاهی داشتهاست و همچنین میگوید فردوسی پهلوی نمیدانست. در برابر این دیدگاه، حسن تقیزاده و شیرانی بر این باورند که فردوسی با دانشهای روزگار خود آشنایی داشته؛ و بَدیعُالزَّمان فروزانفَر و احمد مهدوی دامغانی نیز باور دارند که فردوسی حتی در زمینهٔ شعر و نثرِ عرب دانش گستردهای داشتهاست. اما دربارهٔ پهلوی دانستن فردوسی برخی پژوهشگران مانند سعید نفیسی، حبیب یغمایی و لازار، پهلویدانیِ او را پذیرفتهاند، اما برخی دیگر مانند نلدکه، محمدتقی بهار، شاپور شهبازی و جلال خالقی مطلق بر این باور نیستند.صفر عبدالله بر این باور است که فردوسی از نگاهِ واژهگزینی، پهلوی میدانستهاست. اما بهگفتهٔ خالقی مطلق، رویهمرفته، دربارهٔ عربیدانی و پهلویدانی و آموختههای فردوسی میتوان رأی نلدکه را پذیرفت. میتوان گفت فردوسی عربی را آموختهبود، اما در نثر و نظم عرب چیره نبود. همچنین سختیِ پهلویخوانی در دوران فردوسی، شیوهٔ نگارش آن بود. آنگونه که اگر نوشتهای برای او خوانده میشد، مفهوم آن را دریافت میکرد، اما خود پهلویخوانی نمیدانست. بههرروی، در شاهنامه هیچ نشانهای دربارهٔ پهلویدانی فردوسی نیست. گاهی در شاهنامه نشانههایی از دانشهای ستارهشناسی و فلسفه و دانشهای دیگر بهچشم میخورد، اما نمیتوان از آنها چیرگیِ فردوسی بر این دانشها را برداشت کرد. چیرگی فردوسی بر فرهنگ و تاریخ و آداب و آیینهای ایران باستان و همچنین زبان پارسی بر کسی پوشیده نیست. اما اینگونه دانشها در گروه دانشهای بنیادیِ آن روزگار جای نمیگرفت و امروزه هم به این دانشها که در تاروپود شاهنامه تنیده شدهاند، چندان بهایی داده نمیشود.
از زندگانی فردوسی تا پیش از سرایش شاهنامه آگاهی چندانی در دست نیست. تنها اینکه پسر او در سال ۳۵۹ ه.ق زاده شده، پس فردوسی باید پیش از ۳۵۸ ه.ق ازدواج کردهباشد. از همسر فردوسی چیزی دانسته نیست. پژوهشگرانی چون حبیب یَغمایی، محمدتقی بهار و ذبیحالله صفا، زنی را که در آغاز داستان «بیژن و مَنیژه» نام برده شده، همسر فردوسی دانستهاند.اگر این گمان درست باشد، احتمالاً او زنی فرهیخته بوده، که توانایی چنگنوازی داشتهاست و مانند خود فردوسی از خانوادهای دهقاننژاد بوده و از آنچه که در این خانوادهها به دختران آموزش داده میشده، بهره داشتهاست. پسر فردوسی در سال ۳۹۶ ه.ق در ۳۷ سالگی و زمانی که فردوسی ۶۷ ساله بوده، درگذشت. فردوسی از پیشیگرفتن پسر بر پدر گِله کرده و از خداوند خواستار آمرزش فرزندش میشود. به گزارش نظامی عروضی، از فردوسی تنها یک دختر بهجای ماند و فردوسی پاداش شاهنامه را برای کابین او میخواست. پس از مرگ فردوسی دختر پاداش را نپذیرفت و آن پاداش برای بهبود کاروانسرای چاهه خرج شد
سال مرگ فردوسی تا چهار سده پس از زمان او در منابع کهن نیامدهاست. نخستین نوشتهای که از زمان مرگ فردوسی یاد کرده «پیشگفتار شاهنامهٔ بایسنقری» است که سال ۴۱۶ ه.ق را آوردهاست. این دیباچه که امروزه بیپایه بودن نوشتارهای آن آشکار شده، از منبع دیگری یاد نکردهاست. تذکرهنویسانِ پسین، همین تاریخ را بازگو کردهاند. حمدالله مستوفی و فَصیحِ خوافی نیز همین رأی را دارند. بنا بهگزارش نظامی عروضی، اگر داستان وزارت حسنک میکال بههنگام پشیمانی محمود از رفتارش با فردوسی و فرستادن پاداش درست باشد، سال ۴۱۶ ه.ق برای سال مرگ فردوسی درستتر پنداشته میشود. جدای از اینها تَذکِرةُالشُّعَرای دولتشاه — که آن هم بسیار بیپایه است — زمان مرگ او را در سال ۴۱۱ ه.ق آوردهاست.محمدامین ریاحی، با درنگریستن در گفتههایی که فردوسی از سن و ناتوانی خود یاد کردهاست، اینگونه نتیجهگیری کرده که فردوسی میبایست پس از سال ۴۰۵ ه.ق و پیش از سال ۴۱۱ ه.ق از جهان رفتهباشد. اما همایونفرخ با درنظرگرفتن اینکه زایش فردوسی در سال ۳۱۳ ه.ق و عمر او ۷۲ یا ۷۳ بوده، سال مرگ او را ۳۸۵ یا ۳۸۶ ه.ق دانستهاست.
چنانکه مشهور است، واعظ شهر بهدلیل شیعه بودن فردوسی، از خاکسپاری پیکر فردوسی در گورستانِ مسلمانان جلوگیری کرد و ناچار او را در باغِ خودش درون شهرِ تابَران توس، نزدیک به دروازهٔ شرقی رَزان بهخاک سپردند. آرامگاه او زیارتگاه اهل دانش و معرفت بود و با آنکه بارها آن را با خاک یکسان کردند، از نو ساخته میشد. خبری نه چندان درست ساختن اولین بنا بر گور فردوسی را به سپهدار توس در زمان فردوسی، یعنی ارسلان جاذب نسبت داده، که یاد او در دیباچهٔ شاهنامه آمدهاست.پس از آن عُبِیْدُالله خان اُزبَک (میان ۹۳۱ تا ۹۳۷ ه.ق) بنا به تعصبی که ضد شیعیان داشت، دستور ویرانی آرامگاه فردوسی را داد تا اینکه قاضی نورالله شوشتَری (وفات ۱۰۱۹ ه.ق) از آن دیدار کرد.در روزگار پادشاهان صفوی با توجه به آبادانی مشهد و پیرامون آن، آرامگاهِ خرابه دوباره ساختهشد. آرامگاه فردوسی بین سالهای ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۳ به فرمانِ رضاشاه بازسازی شد.این مقبره نخست توسط آندره گدار پایهریزی شده و تا پله دوم نیز اجرا گردیده بود. طرحی که وی در نظر گرفته بود هرمی چون اهرام مصر بودهاست. این طرح مورد قبول ذکاءالملک فروغی رئیس انجمن آثار ملی قرار نگرفت و قرار شد یک معمار ایرانی با طرحی ملی آن را تکمیل کند. حسین لرزاده مأمور طراحی و ساخت مقبره حکیم فردوسی شد و طی هجده ماه طرح را اجرا و کار را تا جشن هزاره فردوسی به اتمام رساند. از آنجا که فردوسی شاعری شیعه مذهب است، لرزاده در بالای قبر یک چهار کاسه به نشانه ارکان اربعه شیعه اجرا کرده بود که بعدها در تعمیرات بقعه این بخش از کار تخریب شد. در دهه ۳۰ شمسی هوشنگ سیحون این بنا را استحکام داد.