ویرگول
ورودثبت نام
راحله بامری
راحله بامری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ایستگاه قطار

تا ایستگاه قطار همراهی‌اش کردم.آخرین باری بود که همدیگر را می‌دیدیم.قرارمان این بود که بعد از این ماه،سه روز همین‌جا،در همین ایستگاه منتظرش بمانم.

آن روز پیراهنی که برای تولدش هدیه داده بودم را پوشیده بود‌.انگار همین دیروز بود که آخرین شمع های بیست و سه سالگی‌اش را فوت می‌کرد.خوب به یاد دارم، آخرین چیزی که قبل از رفتنش به من گفت"مراقب خودت باش"بود.صدایش با همان لحن همیشگی‌اش هنوز هم در گوش‌هایم شنیده می‌شود.
این‌ بار‌ من به خودم باز‌می‌گرداند.همه چیز برایم آشناست.اینجا،همان ایستگاه است.همان نقطه‌ای است که خداحافظی کردیم.هنوز هم شلوغ و پر سر و صداست.شلوغ تر از روزی که از اینجا رفتی. ساعت بزرگِ ایستگاه را نگاه می‌کنم.خیلی وقت است که اینجا هستم.تقریبا ۳ ساعتی می‌شود.نه.دقیق تر بخواهم بگویم، سه سالی می‌شود که اینجا هستم.
سه سالی که هر روزش را در ایستگاه قطار می‌گذرانم و هر لحظه‌ی آن را به دنبال جمله های "مراقب خودت باش"می‌گردم.می‌دانم که هیچ کدام از آن جمله ها برای تو نیست،تنها نگاه می‌کنم به آدم ها و زمزمه هایی که پشت"مراقب خودت باش"های‌شان پر از تنهایی است.



ایستگاه قطار
زبان من با بشریت نیست،اوصاف دل خویش‌ست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید