بهش فکر کن! یه جایی ،یه زمانی ،یه غروبی،آخرای ۴۰ سالگی،دیگه اهمیت نداره صفحههای کتاب مورد علاقت رو تا زدی یا نه. برات اهمیتی نداره اگه تلویزیون برنامهای که طرفدارش بودی رو با تکرار پخش میکنه.یادت میره آخرین بار کی غذای مورد علاقت رو برای شام خوردی.حتی یادت میره چه غذایی رو بیشتر از همه دوست داشتی.نگاه میکنی به روزهایی که داری، میبینی آخر هفته های تعطیلت دارن جاشونو به روزای بی انتها میدن.به خودت اومدی و سال هایی رو پیش داری که برای هیچ کدومشون توی دفترت برنامه ای نریختی.برای خودت آهنگی که سال های نوجوونی دوست داشتی رو میذاری روی تکرار و زل میزنی به ساعت خاک خورده ی روی میز.از خودت میپرسی"چند ساعت دیگه برام باقی مونده".گاهی وقت ها این کار رو بارها در طول روز انجام میدی و از یاد میبری که این چندمین باره که اتفاق میوفته.میری کنار پنجره ی اتاقت و سرت رو میبری بالا رو به آسمون.منتظر هزارمین غروب دیگه از زندگیت میشی و روزت رو اینجوری به پایان میرسونی.این داستانیه که برای منِ بدون تو نوشتمش.از همون داستانها که فقط برای چند دقیقه ذهنتو مشغول خودش میکنه و باعث میشه احساس ترحمت نسبت به خودت بیشتر بشه.