« پرسه زن »
داستان با این جمله آغاز می شود:
« یک لحظه به ذهنم خطور کرد که شاید او هم در میانِ جمعیتی باشد که از پیاده روهای دو سویِ خیابان سرریز می کند. تشویش درونم فروکش کرد....»
آنچه که از خواندنِ این جمله ی آغازین متوجه می شویم این است که شخصیت محوری داستان گمشده ای دارد. چیزی یا کِسی که قرار است برای یافتنش کوچه پس کوچه های #استانبول را بالا و پایین کند و یا در خیابان ها ومیانِ جمعیتِ بی عار و بی توجه،غوطه ور شود؛ وما به عنوانِ خواننده، درجریانِ همین #پرسه_زنی هاست که با خوانش شهری و تصویری متفاوت از عکس های کارت پستالی استانبول مواجه می شویم.

#یوسف_آتیلگان که به نظر می رسد دغدغه ی جایگاه انسان را در جامعه ی مدرن امروزی دارد، ماهرانه از فضاهای شهری، گذرگاه ها و کافه های لمیده بر جداره ی پیاده روهایش، همچون صحنه تئاتر، بهره برده تا خیال پردازی ها وُ واگویه های ذهنی شخصیت اصلی داستان را به نمایش بگذارد، و بدین ترتیب نسبت او را با خودش، آدم ها و جامعه ی در حالِ گذارِترکیه تبیین کرده، وهنجارها و ارزش های مشخص شده ی جامعه را زیر سؤال ببرد.
هنجارهایی که از ناخودآگاهِ جمعی نشأت گرفته و افرادی را که پذیرای آن هستند، به عنوانِ شهروندِ مطلوب معرفی می کُند و این در حالیست که اگر فردی تن به قالبِ تعیین شده ندهد، طرد شده وکنار گذاشته خواهد شد.
شخصیت اصلی داستان که اسمی نداشته ( چون فکر می کند از میان تمامی چیزهایی که به انسان تعلق دارد، اسم بی ربط ترینِ آنهاست.اسمی که کسی به سلیقه ی خودش آن را رویمان می گذارد و باید تا آخر عمر یدک بکشیم.) و ما او را تحتِ عنوان آقای «ج» می شناسیم، روشنفکری ست تحصیل کرده و ثروتمند. به هنرِسینما، فیلم و معماری، و بناهای سیمانی شهرش هم علاقه مند است. اما مشخصا ً فردی تنها و طرد شده از جامعه است. او برای هر چیز قدغن شده ای راه حل مخصوصِ خودش را دارد و تن به عادات و خواسته های تکراری نمی دهد. گاهی چُنان نمای سیمانی بنایی در نبش کوچه ای معمولی برایش مهم می شود که گویی از آن پس بنیان زندگی اش بر آن استوار خواهد شد!
در روند شکل گیریِ قصه نیزمتوجه می شویم که شخصیت محوری داستان در میانِ #روزمرگی ها و روابطش با آدمها دائما دچارتضاد شده است؛ او با جامعه و قوانینش هم راستا نیست و البته که تاوانش را نیز پرداخت می کُند.
آقای «ج» همواره بدونِ برنامه ریزی قبلی و ناخودآگاهانه، رفتاری خاص را در پیش گرفته و همچون شاخه ای برای رهایی از تنه ی اصلی درخت (جامعه وقالب های تعیین شده)، تلاشی مداوم را به آسودگیِ ناشی از بطالتِ مکرر روزهای تکراری ترجیح می دهد. به این ترتیب او هستی و وجود خود را آن گونه که هست به نمایش گذاشته و ما به عنوان خواننده و تماشاگر، فاصله ای میانِ آنچه هست (درون) و آنچه می نُماید (بیرون) را احساس نمی کنیم.
می توان گفت نویسنده از این طریق علاوه بر نقدِ چارچوب های تعیین شده در موضوعاتی همچون روابطِ عاشقانه، روابط خانوادگی، پدر سالاری و جایگاه زنان و... به بازتعریفِ نوعی از کنشگری انسان های روشنفکر در جامعه می پردازد. کِسانی که منتظرِ اتفاقات خاصِ تاریخی، تغییر و چرخش حوادث نشده و تنها با استمرار در رفتارهای شخصی شان، جامعه و قوانینش را نقد می کنند.
و آنچه که به ارزشِ خواندنِ داستان می افزاید، این است که یوسف آتیلگان تمامیِ این مفاهیم را به سادگی و به دور از هرنوع پیچیدگی و استعاره ای، از طریقِ ذهنیات، گفت و گوها و رفتارهای شخصیت محبوبش بیان می کند.