گهگاه با آدمهای مختلف در دنیای مجازی حرف میزنم. فرقی نمیکند کجای این کرهی خاکی زندگی کنند، همیشه حرف مشترکی پیدا میشود. در این میان آدمهایی هستند که انگار با دیگران فرق دارند. یعنی شاید واژهی معمولی برای توصیفشان زیادی معمولی باشد. سین یکی از همین آدمهایی بود که میگویم با او همکلام شده بودم. قطعات پازل زندگیاش را که بگذاری کنار هم متوجه میشوی که از چه حرف میزنم. سین مثل شخصیت کتابها بود و زندگیاش پر از قصههای مختلف، بالا و پایینهایی که وقتی تعریفشان میکرد، غرق در آنها میشدی. عاشق آقای تالکین، هابیتها و ارباب حلقهها بود و طوری از او صحبت میکرد انگار که دارد دربارهی غزیزی حرف میزند. مدام نقل قولهایش را در میان کلماتش میآورد. برای هر موقعیتی هم جملهای از او در جیبش داشت. موقع خداحافظی، موقع حرف زدن دربارهی پایانها، موقع صحبت کردن در مورد ستارهها. انگار که این نویسنده راهنمایش بوده در طول سالهای زندگیاش. میگفت تالکین در زمان جنگ نشسته و این فانتزیها را زیر رگبار گلوله و موشکها و بمبارانها نوشته و همین داستانهایش را جذابتر میکند. خلاصه سین به دنبال رسیدن به سرزمین میانه بود و طوری از دنیای تالکین صحبت میکرد که حتی اگر از فانتزیاش متنفر هم بودی، عاشقش میشدی. گاهی فکر میکردم سین از دنیای واقعی جداست.
سین اسمها و لقبهای زیادی داشت، اجتماعی بود و دوستانش زیاد بودند اما معلوم بود که تنهایی را هم دوست دارد و از آن لذت میبرد. از آن بچههای شیطانی بوده که در کودکی لکنت زبان داشته و تنها میمانده اما به مرور لکنتش بهتر میشود و حالا نوبت آن بوده که از آنهایی که لکنت زبان دارند، دفاع کند. بعدها باز به خاطر افسردگی منزوی بودن را تجربه میکند. از آن آدمهای رک و اهل شوخی بود که کنارش میشود ساعتها راجع به هر موضوع غریب و آشنایی صحبت کنی. اگر لا به لای حرفهایش نمیگفت که افسردگی دارد، اصلاً این را نمیفهمیدم.گاهی افسردگیاش را به شکل موجود آبی لاغر و بزرگی میکشید. دیگر نمیدانم چه میکشید. راستی چرا هیچ وقت از او نپرسیدم؟
کودکی خیالپرداز بوده که با انگشتان دستهایش موجوداتی خیالی میساخته و با آنها بازی میکرده. سین هنوز هم خیالپرداز بود و عاشق کلاغهایی که ازشان انتظار داشت روزی به حرف بیایند. آنها را موجوداتی باهوش میدانست. میگفت با کلاغها رفیق است. گاهی اوقات سوالات عجیبی میپرسید. از آن سوالاتی که هیچکس نمیپرسید. مثلا میپرسید یادت میآید در کودکی قبل از خواب به چه فکر میکردی؟ بین حرفهایش یک داستان یا اسطورهای برایت تعریف میکرد که میماندی اینها را از کجا میداند. دلش میخواست به گذشته سفر کند و مشاوری در دربار شود. سین در خیالاتش به همه چیز فکر میکرد. مثل نویسندهها آنقدر شگفتانگیز و با جزئیات داستانهایش را تعریف میکرد که حیران میماندی. در انتخاب واژههایش هم دقت میکرد و گویی واژهها برایش مقدس بود.
سین از آن آدمهایی است که حتی اگر از شخصیتش متنفر هم باشی، بالاخره از او خوشت میآید چون خودش است و نقش بازی نمیکند و نقابی هم نمیزند. بلد است نشانت دهد که او هم آدم است، که او هم ضعیف است و از نشان دادن ضعفهایش ابایی نداشت. دلش میخواست بتواند جنگجو هم باشد چرا که طرز زندگی جنگجوها را دوست داشت. میگفت دلبستگی خاصی به چیزی ندارد. میگفت موقتی بودنش را پذیرفته... اینها مرا به فکر فرو میبرد.
سین شغلهای مختلفی هم داشته. از کار کردن در نجاری گرفته، تا کار در کافه، معلم بودن، کار کردن در شرکت، فروشندگی، ناظر ساختمان بودن و... من به او حسودی میکردم. چون آدمی با این همه تجربه پر از داستان بود. سین قصهگوی خوبی بود. البته این را خوب میدانست.
او با پایان مشکل چندانبی نداشت و در نظرش پایانها چندان غمانگیز نبود و آن را میپذیرفت. من سین را از دور شناختم و هرگز ندیدمش. خوشحالم که سر راهش قرار گرفتم. نمیدانم از نزدیک چطور بود. لطفا اگر شما از نزدیک میشناسیدش سلام مرا به او برسانید. راستش را بخواهید سین از تمام قهرمانهایی که میشناخت، قهرمانتر بود. کاش میدانست. کاش میدانست...
نور.الف