m_23547952
m_23547952
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

دفتر خاطرات

نویسنده: نیکولاس اسپارکس

"معجزات"

من کی هستم؟ و این قصه چه پایانی خواهد داشت؟

خورشید طلوع کرده و من کنار پنجره غبارآلودی که نقش زندگی از آن رخت بر بسته است، نشسته ام. امروز پیراهن و شلوار کلفتی به تن دارم. شال گردنی دور گردنم پیچیده و ژاکتی را که سی سال پیش دخترم برای تولدم بافته بود، پوشیده ام.

درجه حرارت شوفاژ اتاقم روی آخرین درجه است و بخاری کوچکی نیز درست پشت سرم قرار دارد که با ناله و سر و صدا، حرارت را مانند آتشی که از دهان اژدهای افسانه ها بیرون می آید، به اطراف می پراکند. با این حال، سر تا پایم از شدت سرمایی که از بدنم بیرون نمی رود، می لرزد.

سرمایی که هشتاد سال است در وجودم ماوا گرفته است. هشتاد سال، بله، هشتاد سال، اگرچه باور کردن آن برایم دشوار است، تعجب می کنم که از زمان ریاست جمهوری جرج بوش هرگز گرم نشده ام. دلم می خواهد بدانم تمام هم سن و سال های من همین طور هستند یا نه.

زندگی من؟ شرح آن زیاد آسان هم نیست. آن نمایش هیجان انگیزی که خیالش را در سر می پروراندم، نبوده است. اما زیر زمینی و مخفی هم نبوده است. به نظرم بیشتر به اوراق سهام مرغوب شباهت دارد، نسبتا ثابت، گاهی بالا و پایین می رود و کم کم سیر صعودی می پیماید. همچون خریدی خوب که اقبال هم در آن دخیل است.

من به این نتیجه رسیده ام که هر کسی نمی توان چنین چیزی در مورد زندگی اش بگوید.

اشتباه نکنید. من آدم بخصوصی نیستم. در این مورد مطمئنم. مردی معمولی هستم با افکاری معمولی و زندگی معمولی. هیچ یک از بناهای تاریخی به من اختصاص ندارد و به زودی نامم نیز فراموش خواهد شد. اما کسی را با تمام روح و جسمم دوست داشته ام و از نظر من همین کافی است.

شاعر پیشه ها نام این قصه را عشق می گذارند و کلبی مسلکان آن را معصیبت می نامند. از نظر خودم ترکیبی از هر دوست. مهم نیست نظر شما در پایان چه باشد، چون در اصل قضیه تاثیری ندارد و مسیر انتخابی مرا تغییر نمی دهد. هیچ شکایتی از مسیر زندگی ام و اینکه مرا به کجا کشانده است، ندارم. شکایت از دیگر چیزها انقدر هست که می توان چادر سیرکی را با آن پر کرد.

اما شاید هم مسیر انتخابی من همیشه درست بوده، و به هر حال به هیچ وجه به ذهنم خطور نکرده است که ای کاش مسیر دیگری را انتخاب کرده بودم.

متاسفانه، زمان تحمل راه را آسان نمی کند. مسیر مثل همیشه مستقیم است، اما گذر عمر آن را پر از سنگ و کلوخ کرده است. تا سه سال پیش نادیده گرفتن آن آسان بود، اما حالا دیگر ممکن نیست. از فرق سر تا نوک پا ناخوشم. انقدرها قوی و سرحال نیستم و روزهایم به بادبادک به جا مانده از یک میهمانی می ماند: بی صاحب، تو خالی، و هر لحظه کم بادتر و سست تر از پیش.

سرفه می کنم و از میان چشمان نیمه بازم نگاهی به ساعت می اندازم. وقت رفتن است. از روی صندلی کنار پنجره بلند می شوم و خود را به آن سوی اتاق می کشانم. جلوی میز تحریر می ایستم تا دفترچه ای را که صدها بار تا به حال خوانده ام، بردارم. بی آنکه حتی نگاهی به آن بیندازم، آن را زیر بغل می گذارم و به طرف جایی که باید بروم، به راه می افتم.

روی کاشی های سفید رنگی که رگه های خاکستری دارد، قدم برمی دارم، کاشی هایی که به رنگ موهای من و بیشتر ساکنان اینجاست. امروز صبح من تنها کسی هستم که در سالن دیده می شود. بقیه در اتاق های خودشان هستند، تک و تنها با تلویزیونشان که همگی مثل من به آن عادت کرده اند. آدمیزاد به همه چیز عادت می کند، البته اگر به اندازه کافی وقت در اختیارش گذاشته شود.

صدای خفه ی گریه ای را از دور می شنوم و دقیقا می دانم صدای گریه چه کسی است. پرستاران متوجه من می شوند. به روی یکدیگر لبخند می زنیم و سلام و احوالپرسی می کنیم. آنان دوستان من هستند و اغلب با یکدیگر گفت و گو می کنیم، اما مطمئنم خیلی دلشان می خواهد از کار من سر دربیاورند و بدانند هر روز دنبال چه کاری می روم. در حال عبور پچ پچ آنان را می شنوم که می گویند: "باز هم دارد می رود"، "خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند"، اما هیچ یک مستقیم چیزی به خودم نمی گویند. مطمئنم خیال می کنند اگر به من حرفی بزنند، سر صبحی خلقم تنگ می شود، و چون خودم را می شناسم.

دقیقه ای بعد به اتاق می رسم. مثل همیشه در را برای من باز گذاشته اند. دو نفر دیگر هم در اتاق هستند و وقتی وارد می شوم، هر دو به رویم لبخند می زنند و با خوشرویی صبح به خیر می گویند. ابتدا درباره بچه ها و مدارس و تعطیلاتی که در راه است صحبت می کنیم. یکی دو دقیقه ای هم در مورد صدای گریه حرف می زنیم. به نظر می رسد دیگر حتی صدای آن را هم نمی شنوند و حس شنوایی شان را در این مورد از دست داده اند. لحظه ای بعد من هم همینطور می شوم.

سپس روی صندلی که مثل خودم عتیقه شده است می نشینم. آنان کارشان را تمام کرده و لباس او را تنش کرده اند، اما او هنوز گریه می کند. می دانم که بعد از رفتن آنان سکوت برقرار می شود. شور و هیجان صبح همیشه او را ناراحت می کند و امروز هم استثنا نیست. بالاخره پرستاران آفتابگیرها را بالا می زنند و می روند.

پیش از رفتن آرام روی دست من می زنند و لخندی تحویلم می دهند. منظورشان چیست، نمی دانم.

لحظه ای به او خیره می شوم، اما او حتی نگاهی به من نمی اندازد. می دانم دلیلش این است که مرا نمی شناسد. من برای او بیگانه هستم. سپس نگاهم را از او برمی گیرم، سرم را خم می کنم و در دل دعا می کنم که خداوند قدرت لازم را به من بدهد. من همیشه مومن و معتقد به خدا و قدرت دعا بوده ام، و صادقانه بگویم، ایمان و اعتقاداتم سوال هایی را برایم پیش آورده است که بی برو برگرد بعد از مرگم جواب آنها را می خواهم.

حالا آماده ام. به جز عینکم، ذره بینی هم از جیبم بیرون می آورم و آنها را روی میز می گذارم تا دفترچه ام را باز کنم. دوبار باید سر انگشتانم را با زبان تر کنم تا بخوبی بتوانم جلد دفترچه را ورق بزنم و به صفحه اول برسم. سپس ذره بین را بر می دارم.

همیشه درست قبل از اینکه شروع به خواندن کنم، ذهنم به کار می افتد. نمی دانم امروز هم اینطور خواهد شد یا نه؟ نمی دانم چون هرگز چیزی را از قبل نمی دانسته ام، و در واقع انقدرها هم مهم نیست. احتمال دارد بتوانم ادامه بدهم. هیچ تضمینی وجود ندارد. از طرف من نوعی شرط بندی است و هر چند ممکن است شما مرا خیالباف یا احمق یا هر چیز دیگر بنامید، من معتقدم هرچیزی امکان پذیر است.

من می دانم که علم و خیلی چیزهای دیگر بر ضد من است. اما علم که مطلق نیست. من این را می دانم. زندگی آن را به من آموخته است.

روزگار یادم داده باور کنم که معجزه هر چقدر هم غیرقابل توضیح یا باورنکردنی باشد، واقعی است و می تواند بدون توجه به سیر طبیعی مسایل، اتفاق بیفتد. بنابراین یکبار دیگر، همان طور که هر روز این کار را می کنم، با صدای بلند شروع به خواندن دفتر خاطراتم می کنم تا او هم بشنود. با این امید که معجزه ای که از راه رسید و بر زندگی من چیره شد، یک بار دیگر رخ دهد. و شاید، فقط شاید، این اتفاق بیفتد.

دفتر خاطرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید