ویرگول
ورودثبت نام
شاعرانه
شاعرانهاشعار اعظم قارلقی
شاعرانه
شاعرانه
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

اشعار قدیمیِ اعظم قارلقی

برف، شعری از اعظم قارلقی
برف، شعری از اعظم قارلقی

برف

رخِ مهتاب  می سوزد   ز  سرما
کلامی گرمیِ رویای من نیست

فضای قصه ام تاریک و سرد اَست

بِدان این خانه بی تو جایِ من نیست


دلِ  مرداب  می لرزد  ز  سرما

در این جنگل سراسر باز برف اَست

من اما منتظر در پشتِ این در

مرا با تو به وزنِ برف، حرف است


اگر چه لحظه ای رفتی، ولیکن

در این کلبه نمی سوزد چراغی

بیا سرمای طوفانی بگو که

چرا با جانِ بی جانم   اَیاغی


به سرعت می شود این برف، کولاک

نرفته جانِ اعظم،   باز    بَرگرد

قدم هایت به روی برف باقیست

نکن   دیگر  برایم   ناز، برگرد

اعظم قارلقی






اشعار نیماییِ اعظم قارلقی
اشعار نیماییِ اعظم قارلقی


غروب چشمِ نیلوفر

ندارد چَنته ای در سر

جدا افتاده از گلهای خوشبوتر

نیازش صبحِ خندان است

اگر چه تشنه ی اکسیر باران است

نیایش کن محبت را

که من عشق خودم را بیش از اینها دوست دارم...


دو چشمِ خیسِ خیس از عشقِ بی اندازه و بی حد

نگاهم ملتمس بر آسمانِ اَرغوانی باز

نمی خواهم به جز تو یار دیگر را

خودت شاهد...

نبستم دل به جز تو بر کسی، ای یارِ بی همتا


به لب، لبخند

به دل، امید

مرا با تو فراری از شرارِ باد و طوفان نیست!

مرا یک گوشه چشم از آن نگاهِ پاکِ تو کافیست

مرا تا جسم و جان باقیست!

تو را بی وقفه، بالاتر ز هر چه عاشقِ بی سر

تو را دیوانه وار آسیمه سر

والاتر از هر عشق

ای عشق، دوست دارم


مرا گر از نگاهت دور سازی

اگر با کوهی از غم یار سازی

اگر بی من، به روی دیگری در بند گردی

اگر در روز و شب با غصه ها دمساز سازی

ز تو شکوه نخواهم کرد هرگز

اگر هستی ز من ای دوست بیزار

تو را بیش از همیشه دوست دارم

اعظم قارلقی




















۱
۰
شاعرانه
شاعرانه
اشعار اعظم قارلقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید