سوم دبیرستان که بودیم،یه تقویمی تو کلاس آویزون بود که هر روزش رو با تاریخ امتحانات و همه پرسی و هزار تا قر و فری که مدارس تیزهوشان داشت پر میکردیم.
یه روز تقویم و برداشتم و ماه اسفندش رو پُر کردم:
۱۶ روز مونده تا تولد راضیه
۱۵ روز مونده...
۱۴ روز...!
دو سال بعدش که دانشجو بودم و هنوز با چم و خم مشهد آشنا نبودم،روز تولدم کل حاشیه وکیل آباد و رفتم تا کیک دلخواهم رو پیدا کنم و بیارم اتاق!
قبل و بعد اون سال ها هم همینطور میگذشت.با حس ناخودآگاهی که حداقل از چند هفته قبل روز تولدم ذوق کودکانه ای منو سوق میداد به جشن و شادی! نفهمیدم اون ذوق کودکانه کجای زندگیم ایستاد که امسال وقتی این ماه شروع شد آرزو کردم بخوابم و یک ماه دیگه بیدار بشم تا بلکه یادم نیاد در گذشته چیزهایی وجود داشت که من رو عمیقا شاد میکرد!
دوستی میگفت این اولین نشونه ی بزرگسالیه! این اندوه مبهم ِ ناشی از نرسیدن ها،دیر رسیدن ها و حتی بد رسیدن ها!
منم گفتم: که فکر میکنم موندگارِ.فقط لحظاتی تو زندگی هست که فراموششون میکنی.به قول مجتبی شکوریِ عزیز،راه رهایی اینه که بدونی راه رهایی ای وجود نداره.این اندوه،ذاتِ زندگیِ مدرنه.در آغوشش بگیری و یاد بگیری باهاش زندگی کنی!