...
...
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

دویدن

اخرین پستم چی بود؟ اها خستگی.. خستگی بی انتهای وجود من.

بخاطر همین خستگیه که یه هفته میشه من یه سر هم به ویرگولم نزدم. به خودم گفتم یزره ادم باش یزره کارای درست رو انجام بده اون چیزایی که باید رو گوش کن ولی خب بخاطر خستگی

بخاطر خستگی همه چی کند و بی علاقه پیش میره همه چی اروم و بی کیفیت حس میکنم تابستون موقع خوبی داره از راه میرسه... چون من واقعا به چند روز خواب نیاز دارم تا بعدش پاشم و ببینم چه خبره

ولی خب فعلا هم نمیتونم همینجوری بشینم و منتظر کارنامه ی درخشانم بمونم دیگه نه؟

باید پاشم مشقامو بنویسم درسامو بخونم و بشینم یکم پرتقال یخ زده بخورم تا انرژی از دست رفتمو جبران کنم نه؟

باید بلند شم لایه ی نازک گرد و خاک روی لباسای تنمو بتکونم و بدوم چون چه بخوام چه نخوام هر چقدر هم اون عقربه های لعنتی رو التماس کنم بدون من میرن و من چند وقتیه ازشون عقب افتادم

توی همون خواب الودگی اول صبح گیر افتادم

توی همون خنده های بی دلیلم گم شدم و توی همون خاطرات قشنگ موندم .. توی همون فانتزی های بچگونه...

و حالا باید تند تر از همیشه بدوم تا بتونم بهشون برسم باید محکم تر از همیشه قدم بردارم و تمام انرژی باقی مونده ام رو برای این یک ماه باقی مونده مصرف کنم

اینا که تموم بشه من یه استراحت بزرگ میکنم اولین تابستون نوجوانیم رو پر میکنم از هر کاری که خواستم انجام بدم ولی سرم با دوویدنم گرم بود. پر میکنم از خنده ها و خوردن ها و خوابیدن هایی که برام مثل مسکنن ولی از همه مهم تر پر میکنم از ادمایی که بهم حس ارامش و امنیت خالص رو میدن.

اونایی که منو به بقیه ترجیح میدن و منم به بقیه ترجیحشون میدم

کاش میشد یکی دو نفر از کسایی که اینو میخونن بلند بشه و لایه ی نازک گرد و خاک روی لباسای تنشون رو بتکونن و با تمام قدرت باقی موندشون این یکی دوماه باقی مونده رو بدون به امید اون چند ماهی که میتونن تا لنگ ظهر بخوابن و خودشونو با سریال و فیلم ترسناک نصفه شبی خفه کنن.

دلم میخواد تو هم بلند شی و کنار من بدوی تا ببینیم قدرت باقی موندمون به این چند وقت پر استرس و فشار و اعصاب های خراب قد میده یا نه =)


دوست دارم *یه چیز* انگیزشی معرفی کنم ولی خب فکر کنم هیچ چیزی انگیزشی تر از یه کتاب رئالیسم(اگر اشتباه میگم لطفا درستشو بهم بگید) نباشه چیزی که بهتون یاد اوری کنه زندگی در حد همون شیطونی ها و جوک های بی مزه ی سر کلاس نیست و این حقیقت که عقربه ها دارن بدون ذره ای توجه به شما می دوند رو بکوبونه تو صورتتون.

کتاب نسبتا طولانی "مرد کوچک" رو پیشنهاد میدم. داستان کسی که از عقربه ها جا مانده...


پ.ن:

میدونم اگه به تعدا صفحات و قطرش نگاه کنید احتمالا براتون ترسناک میشه ولی روزی چند صفحه خوندنش هم ضرری نداره =))

بیاین بیشتر از دو کلمه استفاده کنیم و غرورمونو زیر پاهامون له کنیم «دوست دارم» =)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید