ویرگول
ورودثبت نام
...
...
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سفرنامه-2


فصل دوم

«حرکت نرم نرمک»

بخش اول : همسفر جدید !

خوب یادتان هست که آخر پارت قبلی از منزل "عمه جان" گفتیم؟

اول از همه لازم است بدانید که، عمه جان عمه جان نیست.

یعنی کسی او را عمه جان صدا نمی زند. حتی من...

اما خب وقتی در حال نوشتن این سفرنامه بودم؛ حس کردم "عمه جان" مناسب ترین لقب برای ایشان است. چون برای من بسیار عزیز هستند.

(حواستان هم باشد اگر جوابتان را با «جانم؟»، «جان؟» یا «جان دلم؟» دادم دو حالت بیشتر ندارد. یا در هپروت به سر می برم و بسی بسیار خوشم و یا بسیار بسیار برایم ارزشمندید.)

ما از همان شب تولد بنده یعنی پنجشنبه شب منزل عمه جان بودیم و به مهمانی های بسیار رفتیم. ماجرا های بسیار هم داشتند که از حوصله ی این متن خارج است.

دو شب و سه روز آنجا ماندیم و بعد از آن ظهر روز شنبه راهی شاندیز شدیم. به امید همراه کردن عمو ی بنده با خودمان در مسافرت طول و درازی که داریم.

اوضاع موفقیت آمیز هم پیش رفت و توانستیم ایشان را راضی کرده تا با اهل و ایال همراه ما شوند؛ اما خب آماده نبودند و ما هم به احترامشان یکشنبه شب حرکت کردیم.

دو ماشین پشت هم در جاده ای تاریک و خوفناک. اگر خواهر کوچکتر دارید می دانید یعنی چه.

یعنی تمام مدت جیغ زدن های آتنا از پنجره برای دختر عمویش حلما که فقط به او یاد آوری کند آن صحنه ی فیلم آن روز چقدر جذاب بوده!

خب بنده هم که خدای اعصاب، مجددا خوابیدم...

اولین ایستگاه ما گناباد بود. روستای بیابانی، باستانی و بسیار جذاب اطراف مشهد.

بعد از تماس با یکی دو آشنا، منزلی دو خوابه در کوچه پس کوچه های گناباد پیدا کردیم. ما در اتاقی که شامل دو کاناپه و دو مبل تک نفره می شد خوابیدیم و بقیه هم در آن یکی اتاق که رسما خالی بود خوابیدند.

فردای آن روز به قنات سری زدیم که دقیقا کنار خانه ی مان بود.قنات جذاب و دوست داشتنی ای بود قنات قصبه که در زمان حکومت هخامنشیان یعنی حداقل 2500 سال پیش خلق شده بود.

به غرفه ای از وسایل دست ساز هم نگاهی انداختیم و 400 تومان پیاده شدیم. بعد از آن به سمت بیرجند حرکت کردیم و غروب به مقصد رسیدیم. که به کمک «جاباما» خانه ای دو خوابه تور کرده و د رآن خوابیدیم .

فردا ی آن روز به سمت زاهدان حرکت کردیم که در روستای سفید آبه توقف داشتیم و ناهار جوجه در یکی از چادر های عشایری میل کردیم. بعد از آن پایمان را گذاشتیم رو گاز و تا ایرانشهر رفتیم در مدرسه ی اهل سنت کلاس قرآنشان خوابیدیم تا ببینیم فردا صبح چه می شود.


بخش دوم : تبعیض جنسیتی اهل طسنن !

صبح که بیدار شدم سریع لباس پوشیدم به راهی حیاط شدم.

در کمال تعجب حتی یک زن هم در کوچه های اطراف دیده نمیشد. تمام کوچه ها پر بود از مردانی با لباس های سنتی بلوچستان. راه می رفتند اما مشخص بود که اکثرشان بی هدف قدم بر می دارند.

دقیقا همینجوری
دقیقا همینجوری

ریش هایی بلند داشتند و متاسفانه من را یاد بن سلمان می انداختند.

که خب خاطره ی ترسناکی بود ...

در تالاب گل قدم برداشتم که کار هیجان انگیزی بود بعد از آن به دستشویی موجودات ریشو رفتم و قبل از نوبت وضو فرار کردم:)))

تا شب رانندگی کردیم تا بهمقصد اصلی و نهاییمان برسیم

چابهار !

وارد ماجرا های چابهار نمی شوم و می گذارمش برای فصل سوم ...

quot عمهجذابسفرنامهجان
بیاین بیشتر از دو کلمه استفاده کنیم و غرورمونو زیر پاهامون له کنیم «دوست دارم» =)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید