فصل سوم
«چابهار !»
بخش اول : مخملک ؟
خب من کجا متوجه شدم که به مقصد رسیدیم؟
چشمانم بسته بودند که صدای دریا را شنیدم. موج های نا آرام انگار که بخواهند تمام موجودات زنده را در خود غرق کنند حمله می کردند.
بلند شدم در ماشین باز بود.
انگار همه بسیار خوشحال بودند که بالاخره به مقصد نهاییشان رسیدند. من هم به سمت دریای تاریک و خشمگین قدم برداشتم.
اما ترسیدم و فقط کمی جلو رفتم. شاید تا قوزک پاهایم...
بعد متوجه خارش و سفتی وحشتناک درون گلویم شدم. که با ویزیت از راه دور دکتر متوجه شدیم احتمال
وجود بیماری مخملک در بدن من بسیار زیاد است. پس نیمه شب راهی بیمارستان امام علی(ع) شدیم تا بنده دوز اول پنی سیلین را بزنم.
بعد هم هندوانه خریدیم و من هم بخاطر گلویم که ادویه برایش غدقن بود شام را هندوانه نوش جان کردم:)
بخش دوم : اقامتگاه های ما
در پارت قبل هیچ توضیحی در مورد مکان استقرارمان در ایرانشهر ندادم.
ما در دبیرستان دوره ی اول غیر انتفاعی ای که مال یکی از دوستان پدر بود مستقر شدیم.
آن دوست شیعه بود اما اهالی محله سنی پس دبیرستان هم به سبک مکتب های قدیمی آنها اداره می شد.
ما در کلاس قرآنشان خوابیدیم و اگر بخواهم آنجا را توصیف کنم احتمالا به چنین نتیجه ای می رسم:
اتاقی بود مربعی و بسیار بزرگ، تمام کفش فرش بود اگر اشتباه نکنم دو فرش در کنار هم قرار گرفته.
جدا از آن یک میز چوبی کوچک در بالای اتاق قرار داشت که رویش چند کتاب مربوط به اهل طسنن، قرآن و ... قرار داشت.
یک کتابخانه ی چوبی کوچک هم به دیوار متصل بود که در آن پر از قرآن بود.
دور تا دور اتاق هم پر بود از بالش های لوله ای سنتی ای که از روی آن می شد تعداد دانش آموزان یک کلاس را متوجه شد.
خب حالا که از ایرانشهر گفتیم یک مروری بر جای خواب هایمان داشته باشیم:
شمال((محمود آباد)پسر عمه )-مشهد(عمه جان)_شاندیز(عمو )- گناباد(دوست و آشنا)_بیرجند(جاباما)-ایرانشهر(دوست و آشنا)
بخش سوم : بالاخره مقصد !
حالا در چابهار هم دست به دامن "جاباما" می شویم و منزلی سه خوابه پیدا می کنیم.
تا اینجا به مکان های دیدنی ای سر نزدیم و فقط از پنجره و با حسرت بهشان نگاه کردیم.
اما حالا در چابهار ما بیخیال مکان های دیدنی نشدیم و به چند نقطه ی دیدنی سری زدیم:
تالاب لیپار (یا همان دریاچه ی صورتی معروف)
کوه های مینیاتوری یا مریخی
و صد البته که با چشم دیدن اینها بسیار زیبا تر از تصویرش است.
اسکله ی بریس
فقط تصور کنید در چنین ارتفاعی آنهمه کشتی رنگارنگ زیر پاهایتان و مرز ابی پاکستان و ایران!
ساحل صخره ای
دقیقا همینطور که در تصویر مشخص است با هر موج آب تا بالای سرتان می آید و شما جیغ کشان از چنگ موج خشمگین فرار میکنید:)
چشم چابهار
قسمتی از ساحل صخره ای چابهار که آب از میان سنگ های سرسخت راه خود را پیدا کرده اند.
یک نکته ی جالب توجه هم این است که در میان سنگ های اطراف ساحل پر بود از صدف های بسیار کوچک و بسیار زیبا...
بخش چهارم : مسیر برگشت
بعد از چابهار راهی بم شدیم شب را هم جایی پیدا کردیم و خوابیدیم و صبح راهی ارگ بم معروف شدیم.
شهری بیابانی با دیوار هایی عظیم و کاخی بدون شک باشکوه.
از نظر من سرباز خانه اش بسیار جالب و دوستداشتنی بود پر از اتاق های کوچک مثل خوابگاه های امروزی برای سربازان دوره ی هخامنشیان (حدود2500سال پیش)
بعد از آن هم تا شب خودمان را به یزد رساندیم
تصور کنید در یک روز همزمان ارگ بم و میدان امیر چخماق یزد را از زیر نگاه کنجکاوتان رد کنید!
سر شب بود که به یزد رسیدیم.
بعد از میل شام از میدان، ترمه فروشی ها و شیرینی سرای حاج خلیفه ها(متاسفانه شیرینی سرای حاج خلیفه رهبر بسته بود) دیدن کردیم و راهی تهران شدیم.
در مورد یزد باید بهتان بگویم که شیرین ترین لحجه ای که تابحال شنیدم بدون شک متعلق به یزدی هاست .
بخصوص فروشنده ی یکی از شیرینی فروشی ها که انگار ساعت ها با او درد و دل کرده بودیم که چنین دلنشین صحبت میکرد :)
شما همه ی اینها را خواندید تا بفهمید چگونه شد که اینجانب سه روز از مدرسه را پیچانده و به خوشگذرانی سپراندم...
=^)