من آدم قهر کردن نیستم ولی
انگار چند روزیه دیگه با دفتر خاطراتم قهر کردم با ویرگول قهر کردم
ولی امروز داشتم پستای «Zack» رو میخوندم و اینجوری بودم که:
من رو مغز این دختر کراشم به مولا
دلم برای نوشتن تنگ شده چن روزه حتی به اون کاغذای درهم برهم ته کلاسورم که با عنوان "قسمت تفکراتم" توجیحشون میکنم سر نزدم.
فقط انگار نسبت به همه چی پوکر شدم. انگار دیگه وقتی اول صبح ینفر بهم لبخند بزنه هرچقدر هم گرم و دلنشین باشه من توان جوابشو ندارم فقط یه لبخند ظاهری میزنم و رد میشم
نمیدونم فاز دپ نگرفتم چون اصلا ناراحت نیستم
فقط انگار حس میکنم همه چی فقط ... فقط خیلی پوچ تر از اونیه که بخوای براش تلاش کنی
اما این من نیستم بیخیاللل
من نمیتونم بی حس باشم و نفهمم یعنی نمیدونم چه مرگم شده فقط دیگه موضوعی برای حرف زدن ندارم
منی که همیشه پر بودم از حرف حالا همشون بنظرم بی ارزش میان اصلا همین پستم هم بنظرم اضافیه
دقیقا همون لحظه که داشتم به همه ی اینا فکر میکردم
یهو همونی که باید همونجایی که باید بهم پیام داد و من چقدر خوشحال شدمم
و همون آهنگی که باید پخش شد
وقتی همه چی دست به دست هم میده که من لبخند بزنم چقدر قشنگه(حتی با اینکه خودبینی تو جمله ام حس میشه)
من چقدر مودی شدمممم
بیخیال یه پست دپ نمیتونیم بنویسیم
چقدر یهو خندیدم چقدر یهو همه چی روشن شد!
خبب خدافظظ شاید فقط تا فعلا
عاها راستییی رسم جدیدمون:
خیلی این برنامه رو نمیشناسم ولی این اهنگش خیلی خوبههه
عاره دیگه روزتون به روشنی این لحظه های من =))