هعی
داشتم دونه دونه تکالیف عیدمو پیش میبردم که رسیدم به بوستان
خب یه سفرنامه از جایی که میخوایم برای عید بریم بود منم که اصلا مشتاققققق
که برم در مورد طرق بنویسم
نه که اونجا رو خیلی دوست دارم!
در نتیجه تصمیم گرفته بودم تو کارنامه ام یه "ب" ببینم ولی سفرنامه ای تحویل ندم.
مثل داستان زندگی نامه
بابا خانم حسینی چه علاقه ای به سرگذشت ما داره!
ولی خب همونطور که مشخصه دارم می نویسم. چرا؟ چون برنامه عوض شده. ما میریم شمال. یسسسس
هرچند اونجا و ادماش رو هم خیلی دوست ندارم ولی خب بهتر از طرقه خیلی بهتر...
امروز جمعه 26 اسفنده منم گفتم بهتره سفرنامه ام رو پارت پارت منتشر کنم و بعد لینک اکانتم رو به معلمم بدم...
خب من نشستم پشت میزم و دارم اهنگ گوش میدم. مامان همین الان اعلام کرد«اتاقاتونو مرتب کنید که بهتون بگم برای شمال چی بردارید.»
ولی خب من به بهونۀ تکلیف خیلییی مهم عید از جام بلند نشدم و آتنا داره با پایین ترین سرعت ممکنش اتاقمونو مرتب می کنه.
حالا
ما کلا خانوادۀ بی برنامه ای هستیم و به شدت بداهه پرداز در حدی که حتی نمی دونیم امشب میریم شمال یا پس فردا...
هر چی خدا می خواد به روایت خانواده:
خب این پارت مقدمه ام بود
وقای رسیدیم سریع لپ تاپمو در میارم و شروع می کنم به نوشتن.
حالا بستگی داره کی برسیم...
پ.ن:
درسته مشقمه ولی خب نمیشه "یه چیزی" معرفی نکنم که درسته؟
یه آهنگه به نام Cake حتما شنیدینش باحاله...