...
...
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

من هنجار شکنم

ای آزادی!
از ره خون می‌آیی،
اما
می‌آیی و من در دل می‌لرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟

ای آزادی!
آیا
با زنجیر
می‌آیی؟ . . .

تهران، دیماه 1357
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)
ای آزادی! از ره خون می‌آیی، اما می‌آیی و من در دل می‌لرزم: این چیست که در دست تو پنهان است؟ این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟ ای آزادی! آیا با زنجیر می‌آیی؟ . . . تهران، دیماه 1357 هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)






من معمولی نیستم
من مادرم را سمبلی از افسار گسیخته، کنترل ناشدنی، هنجار شکن و رام نشدنی می دانم.

معتقدم معمولی بودم پست ترین صفت یک انسان و یا حتی موجود زنده است.

روزی را میبینم که ماردم رام شده اما من رام نخواهم شد.

من معمولی نیستم، تو معمولی نیستی، مادرت معمولی نیست و این مدرکی بر خاص بودن انسان است.

مدرکی بر متفاوت بودن و زیبایی اش.

و معتقدم افسار گسیخته بودن من اسیبی به این دنیای کوچک نخواهد زد... بگذارید من ازاد باشم.

بگذارین نفس بکشم در دل شب چون این منم

من همان بیخیال هیپی پوش زیر پل سید خندانم.

من همان قهقهه زن در میان نیمه شب هاعم.

من همان ارامش وجود خودمم.

من همان منم.

و معتقدم مادرم من را اینگونه بار اورده... به حرف هیچکسی گوش نخواهم کرد. پیشنهادید را می شنوم و یا بررسی میکنم اما هرگز

هرگز

هرگز!

نامه ای را پست نخواهم کرد چون رئیسم به من گفته است

یا چون بخاطرش مقرری میگیرم

نامه ای را پست می کنم چون دوستش دارم

چون از مسیر اداره تا صندوق پستی خوشم می اید

چون می خواهم سلامی به گربه ی کنار جدول کنم

و من پر از احساسم

...

اما به تو میگویم «چشم»

و تو هرگز نخواهی فهمید که چقدر برایم بی اهمیتی، چون من معتقدم ان گدای سر خیابانمان زندگی را بهتر از متخصص طبقه بالاییمان فهمیده.

من معتقدم زندگی برای وحشیانه ازاد نبودن خیلی کوتاه است

ان گدای سر خیابانمان می خندد

او لبخند دارد

او رویا دارد

اما متخصص طبقه ی بالایمان روحش را، لبخندش را ، ذوقش را، فروخته به ماهی 40 میلیون تومان

البته... شاید فرزندانش بتوانند با ارثیه ای که بدست میاورند نصف گدای سر خیابان لبخند داشته باشند...

اما بعید می دانم

چون دیدم که فرزندش را می نشاند و مدام در گوشش می پرسد:«مگر در این خانه دعوایی هست؟ مگر اعصاب خورد کنی ای هست؟؟ چرا انقدر خسته ای؟ چرا انقدر بی روحی؟ تقصیر همان آهنگ هاست آری؟؟»

فرزند هم سکوت می کند و از ترس از دست دادن همین توجه کمی که از سمت پدرش می بیند مدام بهانه می اورد...

«نه اینجا خوابم میومد...»

«با دوستم دعوام شده»

«اخه معلم بهم گفت لباسم خیلی چروکه..»

خودش که خوب میداند همه اش دروغ است.

اما پدرش..!

ان پدر احمق تمام خشمش را سر معلم و دوست و همسایه خالی می کند

در حالی که خبر ندارد مشکل از خانه است

خانه ی شان روح ندارد

او روح ندارد

کودک رو ندارد

میز ناهار خوری روح ندارد

تلویزیون و هزار هزار اشتراک نماوا و فیلیمو و نتفلیکس روح ندارد

انها مرده اند

همه ی انها مرده اند

از من می شنوید بالا شهر جای جنازه هاست

جنازه هایی که روحشان را در بساط طمع به زندگی باخته اند

اما در میان ان جمعیت مردگان

گدای سر خیابان ما می خندد...


پ.ن:

از وقتی اخرین پست کمیس و اون کپشن جنجالی و عکسای زیباشو دیدم خیلی رفته تو مخم

خوشحال میشم تو کامنتا ادامش بدید...

جنازهزندگی
بیاین بیشتر از دو کلمه استفاده کنیم و غرورمونو زیر پاهامون له کنیم «دوست دارم» =)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید