نمیدونم باید از چی بنویسم...
فقط دلم می خواهد بنویسم بنویسم تا از قطار سریع السیر زندگی جا نمانم. (سریع السیر رو درست نوشتم؟) اما حالا واقعا نمیدانم چه می خواهم.. چقدر فیلسوفانه می نویسم.. باشه بابا فهمیدیم تو هم بلدی کتابی بنویسی
ولی خداییش دیگه نمیدونم که باید چیکار کنم.. این حس پوچی و بی هدفی چند وقتیه تمام وجودمو پر کرده
دیگه نمیدونم چیکار کنم..
دلم می خواهد بخوابم یا بپرم یا در خوابم بپرم..
حالا من که ندانسته خیلی کارها کردم... ولی عکس صفحه ی قفل رایانکم(wallpaper ipad) انگار میدونه باید چیکار کنم.. یه پس زمینه ی سفید که با خط آشفته روش نوشته شده "Study or you'll end up like Anderson"
تنها چیزی که بهم انگیزه میده اندرسون نشدنه...
با کارش خوب بود.. حقوقش هم خوب بود... درساشم بد نبود... ولی خب اون شرلوک نبود..
اون بهترین نبود.. اون بهترین کاراگاه کلانتری نبود.. اون چیزی بود که من ازش به شدت هراس دارم...
اون کاملا معمولی بود
اون معمولی ترین بود
معمولی بودن یه کابوسه... من یا بهترین میشم یا بدترین معمولی بودن یه کابوسه...
اینم یه پست پرت و پلا... برای همه ی انهایی که نمیخواهند معمولی باشند =)
معرفی:
اهنگ "خونه ی ما* از مرجان فرساد نسبتا معروف و بشدت جذابه =)
کاش میتونستم اینجا براتون بزارمش ...
خداسعدیتون باشه