در را باز می کنم.
با اسودگی خاطر و بدون هیچ استرسی از تیکه ها و کنایه هایی که قرار نیست بشنوم.
اما می دانم که فقط چند دقیقه ازادی دارم... چند دقیقه تنفس... چند دقیقه فکر نکردن به هیاهو و گیر دادن های مسخره و بی دلیل.
خانه خالیست. خانه خالی از انسان های روح فروش و ازارگر.
بدون فکر کردن و استرس داشتن در مورد بند های باز کفشم
زیپ کاملا باز و کتابهای درهم ریخته ی درونش
رها کردن کلید ها روی نزدیک ترین مبل بدون مرتب گذاشتنشان در جا کلیدی
انداختن کوله و کتابهای تویش روی همان مبل
باز کزدن در لپ تاپم و اهنگی که این چند وقت خیلی مورد علاقه ام شده
اما مورد پسند خانواده نیست
صدایش را تا ته زیاد می کنم و با ان می خوانم
یاد صحبت دوستم می افتم که به همه ی مان می گفت «فقط تروخدا ارایش نکنید مامان بزرگم پدرمو در میاره هاااا»
یه نگاه به لباس هام میندازم.. به اندازه ی کافی پاییزی هستن پس سایه ی سیاهم چی میشه؟؟
فاندیشنو بر میدارم و یاد جمله ی چند دقیقه پیش مامانم میوفتم ...
همون لحظه ای که منو دید طبق عادت مزخرفش با صورتی ریلکس گفت « چقدر جوش داری!» منو خیلی یاد جودی میندازه.. جودی مامان مانیکا تو فرندز.. وای که چقدر به سریالام گیر میدن!!
فاندیشن رو مستقیم روی جوش های ریز و درشتم میریزم و پخشش می کنم
سایه ی سیاهو که بر میدارم زنگ در میخوره
وارد خونه می شه
«این صدا های عجیب غریب چیه دیگه؟؟»
جواب میدم «آهنگه ... بهش میگن راک..»
و در لپ تاپم رو می بندم. برای اینکه بیشتر حرف نزنه سریع میرم تو اتاق و فاندیشن رو قایم می کنم.. فکر کنم اصلا متوجهش نشد...
برمیگردم بیرون و میشینم پای نوشتن این
لباساشو که عوض میکنه سراغمو میگیره و به غر هاش ادامه میده
«میبینی یه مهمونی چقدر خرج داره؟؟ 100 تومن پول اسنپ؟» انگار نه انگار که چون حوصله نداشته بعد از 20 دقیقه تو ماشین نشستن منو برسونه داره این خرجو میده
و انگار نه انگار که وقتی اسنپ 80 تومن بود الکی گیر داد که لازم نیست بری...
...
...
الان از مهمونی برگشتم
بی نهایت خوشحالم
بی نهایت باهام همدردی کردن و بی نهایت ارزششو داشت
و الان بی نهایت خستم
شبتون به قشنگی حس همدردی =)