تا به حال غم و تنهایی را انقدر نزدیک به خودم احساس نکرده بودم. نزدیک حق مطلب را ادا نمیکند. نه، حس میکنم روح و روانم کاملا تسخیرشان شده. ناگهانی بود؟ شاید، شاید هم نه. فکر کنم زمینه اش آرام آرام و ذره به ذره توی وجودم کاشته شد و بعد در یک روز کذایی، ناگهان خسوف اتفاق افتاد. سایه ی تاریک افسردگی، حایل قلبم شد و درخشش آن را پنهان کرد. هرگز از آن افرادِ مدعیِ دم به دقیقه ی افسردگی نبوده ام؛ اصلا هیچ وقت حتی بخش کوچکی از وجودش را هم لمس نکرده بودم اما به نظر میرسد خیلی وقت است که بالاخره مقاومت شکسته شده و افسردگی پرچم پیروزی اش را به اهتزاز در آورده است. یک حقیقت دردناک و انکار ناپذیر. همه چیز از اردوی بوشهر شروع شد. همین چهار روز پیش. هنگامی که دو دوستم من را نادیده گرفتند و توی اتوبوس کنار هم نشستند خم به ابرو نیاوردم. با خودم گفتم:« اشکال نداره. اصلا بهتر فرصت پیش اومد تا با بقیه ی همکلاسی هام صمیمی بشم» هرچند تا آخر آبی از بقیه گرم نشد. به ناچار سانی مجبور شد کنار من بنشیند. ترسیده، معذب و دستپاچه بودم و همین داشت ناجوانمردانه از درون ذوبم میکرد. میترسیدم خیلی زود حوصله اش سر برود و به قول معلم شیمی مان دلش را دود بیاورم. معذب بودم چون او هم دلش میخواست پیش دوستانش بنشیند و دستپاچه بودم چون نمیدانستم چه کار کنم و چه بگویم تا از من خوشش بیاید، ناراحت نباشد از اینکه کنار من نشسته است و در کنارم به او خوش بگذرد! ارتباط گرفتن با او کار سختی نبود. به هرحال خونگرم و بذله گو بود. کلی شوخی کردیم و خب فقط چرت و پرت گفتیم. اینجا بود که چندتا شکوفه ی کوچکِ امید و شادی، خیلی سوسکی روی شاخه های نهال شکننده قلبم روییدند؛ همان که در طوفان تنهایی گیر افتاده بود... اما زیاد طول نکشید که شکوفه ها پر پر و خشکیده، روی زمین افتادند و به طرز وحشیانه ای لگدمال شدند. بعد از مدتی سانی جایش را با دوستش، پرل عوض کرد تا برود پیش آن یکی دوستش، هایدی بنشیند. اولش باز گفتم:« اشکال نداره میتونم با پرل هم صمیمی بشم!» اما زهی خیال باطل. پرل آدم سردی بود. مثل بقیه ی همسفران طوری رفتار میکرد که انگار حوصله ی خودم و حرف هایم را ندارد، از من متنفر است و در عین حال پشیزی برایش اهمیت ندارم. اوضاع زمانی بدتر شد که سانی به جایش برنگشت. همکلاسی ها با هم صحبت میکردند و میخندیدند اما من در میانشان جایی نداشتم. انگار یک حباب محاظتی به دورشان پیچیده شده بود. نمیدانم خودشان آن را ساخته بودند یا من؟ هرچه بود تمام عزم من برای اجتماعی بودن، آن را از بین نمی برد. با سر به سمت آن حمله میکردم اما حباب، هربار با یک عضو مجروح، من را به خانه ی اول پرتاب میکرد. در نهایت با قلبی درهم شکسته زیر پنجره ی اتوبوس کز کردم و مثل جنین در خودم جمع شدم. یاد حرف های ویلنی در داستانی افتادم: «بیا اول با خوبی هامون بهش کمک کنیم و نشون بدیم دوستش داریم. اینجوری امیدوارش میکنیم بعد از اینکه حسابی به ما امیدوار شد یعنی به اندازه ی کافی اسیب پذیر، درهم میشکنیمش و حماقت هاش رو بهش نشون میدیم. اینجور سرگرم کننده تره!» به این فکر میکردم که این دقیقا همان کاری است که سانی با من کرده است. اولین لحظه همان جا بود که از آمدن به اردو پشیمان، از درونگراییم متنفر و دلتنگ خانه شدم. لعنت به من! به هرحال از اولش انتظار همه ی اینها را داشتم نه؟ فقط توانسته بودم خودم را برای بی محبتی دوستانم آماده کنم اما بقیه را گند زده بودم. همین شد که سر روی زانوانم گذاشتم و بدون اینکه کسی متوجه بشود خون گریه کردم.
بعد از اتمام گریه بود که بی حسی بر وجودم رخنه کرد. این حرفم یک پارادوکس بزرگ است. از لحاظ فنی غیرممکن است که یک نفر فاقد هرگونه حسی باشد. به هرحال احساساتی مانند تنهایی، ناراحتی، پشیمانی و بیچارگی هنوز کوره ی احساساتم را داغ نگه میداشتند اما این هیجان و شادی ناشی از اردو و همراهی دوستان بود که به یکباره در درونم فروکش کرده بود. در آن ساعات دیگر لذت بردن معنایی نداشت فقط باید تحمل میکردم؛ تحمل میکردم تا این دو روز اتلاف وقت با تمام زخم هایی که برایم به ارمغان می آورد تمام شود. خوشگذرانی داشت تعریفش را به عنوان هدف، در ذهن و قلبم از دست میداد. حتی شکم پرستیم نیز از کار افتاده بود. دیگر اشتیاقی برای خوراکی های رنگ و وارنگ نداشتم. بدتر از همه زمانی بود که فهمیدم چیزهای جذابی که در زمان عادی، وقت مفیدم را از من میگیرند، اینجا کاملا خودشان را کنار کشیده اند. ویرگول، اینستا، یوتوب، سریال ها و کتاب ها در آن موقعیت نه جذابیتی داشتند، نه سرگرمم میکردند. در یک کلام نمی توانستند تنهاییم را پر کنند. یا برخلاف همیشه آنقدر پرکشش نبودند یا شاید اصلا ذاتشان برای همچین چیزی ساخته نشده است! شاید هم مشکل از اشتیاق مدفون من بود؟ هرچه که بود هنوز عصبانیم و نسبت به آنها بی علاقه. عصبانیت، احساس دیگری برای کوره ی احساساتم و بی علاقگی دالی بر بی حسیم! فکر میکنم و فکر میکنم. فقط بدرد تلف کردن وقت من میخورند؟ وقتی که بهشان نیاز دارم کاملا بی فایده می شوند پس میخواهم بروند گم شوند! نمیدانم اگر افسردگی برود بازهم مشتاق و شیدایشان میشوم یا نه!
دیگر طاقتم طاق شده بود به سانی گفتم:« انگار منو فراموش کردی!» سانی چیزی ست کاملا برخلاف بد؛ مهربان و با درک و شعور است. وقتی این حرف را زدم سراسیمه از جایش بلند شد، خودش را چپاند کنار من و تا آخر دیگر از کنارم جم نخورد. در طول مسیر دوباره با هم حرف زدیم و آرایش کردیم. درواقع سانی من را آرایش کرد. من که نه وسیله ی آرایشی به همراه داشتم و نه چیزی از ارایش کردن سر در می آوردم. شاید باید بگویم این قسمت برایم متفاوت بود. نه، لذت بخش نبود و بهم خوش نگذشت، فقط... همه چیز را برایم قابل تحمل تر کرد. احمق بودم اگر یک بار دیگر به سانی دلخوش میکردم و امیدوار میشدم به روابط اجتماعی اما باز همان کاسه شد و همان آش. خرج اردویمان با بسیج بود یعنی مهمان بسیج بودیم. وقتی رسیدیم بردنمان یک منطقه ی نظامی که کشتی سازی بود. آمده بودیم برای بازدید. اسمش اردوی راهیان پیشرفت است. همانجا بهمان ناهار قرمه سبزی دادند. البته مثل زندانی ها. وقتی این را به زبان آوردم پرل گفت «هنوز دانشگاه نرفتی ببینی خوابگاه هم همینه!» خلاصه غذای به شدت ساده ای بود و به کلاس لاکچری پسند همکلاسی هایم نمیخورد. کلی غرغر کردند و حتی بعضی ها به آن لب هم نزدند. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، به نظر من که خوشمزه ترین قرمه سبزی بود که در عمرم خورده ام. نه ساعت توی راه بودیم و به شدت خسته و درمانده بودم. این حال و هوا وقتی تشدید شد که همکلاسی هایم اکیپی بین کشتی ها راه میرفتند و باز من کسی بودم که اضافی بود. با هر اکیپی می پریدم انگار خودم را بهشان تحمیل میکردم. بازهم هیچ کس دلش نمیخواست دستش را دور دستم حلقه کند یا حرفی را که بی هوا به ذهنش آمده در گوش من بگوید. انگار بیشتر از خودشان می پرسند مگر من خودم دوستی ندارم که دست از سر آنها بر نمیدارم؟ همیشه چیزهای عظیم الچثه و غیرمعمول باعث میشوند مور مور بشوم اما این بار، خسوف چنان فضای قفسه ی سینه ام را تنگ و تاریک کرده بود که کشتی ها و تشکیلات نظامی و دریایی کاملا فاقد اهمیت بودند. البته چندان مکان جذابی هم نبود اما شاید در شرایط عادی میتوانستم از آن لذت ببرم. بعد از آن، بردنمان لب ساحل و شهربازی. باز هم تنهایی و تنهایی و تنهایی. بی حسی و بی حسی و بی حسی. هیچ کس دلش نمیخواست با من عکس بگیرد یا حتی از من عکس بیندازد. هرگز از دیدن دوباره ی دریا به من احساس شور و شعف دست نداد. نزدیک غروب با سانی و دو دوستم دوچرخه سواری کردیم. خوش نگذشت و مثل هر زمان دیگری قلبم آکنده از شادی نشد اما این هم یکی دیگر از آن موقعیت هایی بود که همه چیز را قابل تحمل تر میکرد. سرتان را درد نیاورم که فشار روحی و روانی آنجا به نهایت خود رسید که برای خواب بردنمان حسینیه. همکلاسی ها میخواستند کنار هم جایشان را بیندازند و ردیفی پیش هم بخوابند. تعجب نمیکنید که بگویم از آنجا که کسی نمیخواست پیش من بخوابد، من دور افتاده و تنها مجبور شدم آخر صف بخوابم. آنها دور هم جمع شدند و جرئت/حقیقت بدون جرعت بازی کردند. نیمه خواب و نیمه بیدار بودم که حرف های قشنگ قشنگ شان را در مورد همدیگر می شنیدم. بدتر از همه دو دوستم بودند که کاملا راحت و پذیرفته شده در آن جمع به نظر میرسیدند. تنها وصله ی ناجور من بودم. قلبم هر لحظه فشرده تر و فشرده تر میشد. برای هزارمین بار از خودم می پرسیدم آخه چرا اومدم؟ نمیشه برگردم خونه همین الان؟ سانی که داشت ولاگ میگرفت چند بار از من پرسید:«چرا تو خودتی؟» «هیچی فقط خیلی خستم...» من که عادت به آرایش نداشتم، همان اول دستم را به چشمانم زده بودم و ریمل روی گونه هایم مثل رد اشک کشیده شده بود. هرکس از راه میرسید میپرسید:« گریه کردی؟» منم به شوخی میگفتم:« آره از فشار مسافرت» کاش می فهمیدند که بعضی ها با شوخی کردن حرف دلشان را میزنند. بعد برای اینکه کسی جدی نگیرد اضافه میکردم:« اصلا اشک ذوقه بخاطر اینکه آوردنمون همچین هتل پتج ستاره ی توپی!» قلبم سرد شده بود، یخ شده بود. یک سرمای گزنده و سوزان. حتی سرد تر از بادهایی که از روی دریا می وزیدند و با پوست و خون حسش شان میکردم چون شخصی گفته بود بوشهر به شدت گرم است و من هیچ لباس گرمی به همراه خود نیاورده بودم. فقط یک تلنگر کوچک لازم بود تا قلبم از شدت اندوه منفجر شود و ترکش هایش روح دیگران را نیز سمی کند. با اینحال هرگز منفجر نشد چرا که عصر یخبندان وجودم شروع شده بود و به زودی میشد تنها انعکاسِ بهم ریخته ی قلبم را از میان لایه های قطور یخ دید. از جرعت/حقیقت همانقدر متنفرم که از مافیا هستم. به هرحال با وجود آن همه خستگی خوابیدن کار سختی نبود. پتو را روی سرم کشیدم و راحت ترین خواب عمرم را تجربه کردم؛ بدون هیچ رویایی. انگار بی حسی حتی به درون خواب هایم نیز سرایت کرده بود.
روز دوم همه چیز بهتر و قابل تحمل تر بود. حتی با وجود اینکه مکان هایی که برای تفریح بردنمان واقعا مزخرف بود و علنا فقط وقتمان تلف شد. بخاطر این میگویم چون در راه فقط با سانی حرف زدم. این بارحرف های با معنی و او به من گفت که اصلا فکر نمیکرده انقدر عمیق فکر کنم. خواسته یا ناخواسته سفره ی دلمان برای هم باز شد. و همه چیز را به او گفتم. روز قبل که از جفای روزگار به تنگ آمده بودم با دخترخاله ام صحبت کردم و او کلی حرف انگیزشی به من زد. فقط یکی اش:
برای اینکه خوش بگذره خو حتما نباید یکی همراهت باشه/هنر اینه که خودت بتونی با خودت خوشحال باشی/هروقت خودت خودت رو قبول کردی و با خودت حال کردی اونوقت بقیه هم باهات دوست میشن/تا وقتی نتونی خودتو دوست داشته باشی و با خودت خوش بگذرونی کس دیگه ای هم نمیتونه باهات کنار بیار/ینی منظورم که همش منتظر نباشی یچیزی بشه که خوش بگذره یا یکی بیاد خیلی بهت خوش، بگذرونه/وقتی خودت خودت رو قبول نداشته باشی چ توقعی از بقیه میره/برای خودت سوار ترن شو حال کن/کلیم عکس تکی و تنها از خودت بگیر خیلیم خوشگل ترن/اصن چه بهتر که اون زشتا تو عکسا نباشن، عکسو خراب میکنن/برای خودت کلی خوراکی بخر بخور اگهههه یه وقت دلت خواست میتونی به بقیه هم تعارف کنی/توی راه و اتوبوس حتما لازم نیس با کسی حرف بزنی، میتونی بشینی فیلم ببینی/اگه بردنتون بازار نمیخواد مثل افسرده وایسی یگوشه خرید کردن بقیه رو نگا کنی/برو چیزایی که خودت دوستشون داری و باهاشون حال میکنی بخر(البته پول حروم نکنیا 0_0)/برو قشنگ تو بازار بچرخ یچیز خوشگلی برای خودن بخر، یچیزی برای مامانت، بابات خواهرات و مخصوصا یه چیزی خیلی خوشگلیم برای من/با خودت حال کن/همشششش هم از خودت عکس بگیر، عکس تکی، هیچ خر دیگه ای هم تو عکسات راه نده
با اینکه معتقدم کاش به حرف هایش بیشتر عمل کرده بودم اما هنوز در درونم مثل آفتاب گردون فکر میکنم:
واقعا اردو بریم که چی بشه؟خود اون فضا که جذابیتی نداره کنار هم بودن قشنگه.
اردو رفتن برای این است که کنار دوستانت شاد باشی و خوش بگذرانی. وقتی که با دوستانت میگذرد آن شادی خاص را به قلبت هدیه میدهد نه چیز دیگری. و من خواستار چیزی بودم که از اول هم به من تعلق نداشت. اما سانی حرف خوبی زد:
تنهایی چون روی خودت تمرکز کردی یا روی خودت تمرکز کردی چون تنهایی؟
به من گفت:« اولش بقیه تو رو طرد کردن و تنهات گذاشتن اما الان خودت هستی که داری این تنهایی رو ادامه میدی.» به من گفت که خودم باید دست به کار بشوم. به او نگفتم که اصلا روحیه قربانی بودن را ندارم. دیگران را مقصر نمیدانم بلکه خودم، درونگرایی مزخرفم و سیب زمینی بی وجودم را کاملا مقصر میدانم. آن ۳۶ درصد برونگرایی بیچاره ام میخواهد آزاد باشد، بال بگشاید، اجتماعی رفتار کند و دوست داشته شود اما نگون بختانه راه و روشش را بلد نیست چرا که درونگرایی لعنتیم آن را به قفس کشیده و با زنجیرهای گداخته به زمین دوخته است. همه اش میگوید حسش نیست. همه اش میگوید درد تنهایی را به جان بخر چرا خودت را عذاب بدهی. همه چیز اینجا متناقص است؛ خود من تناقصی بزرگم؛ من یک درونگرای خواستار به برونگرایی هستم! اما خب دیگر چه اهمیتی دارد؟ برای چه کسی؟ من را که امواج بی حسی دارد با خود به اعماق می برد...