ویرگول
ورودثبت نام
پیشگوی معبد دلفی
پیشگوی معبد دلفی
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

در راهپیمایی ۱۳ آبان چه گذشت

بچه که بودم، دوست صمیمیم، در واقع تنها دوستم، هنگام مناسبت های تعطیل، از شیراز با خانواده اش می آمدند شهر ما. یکی از این مناسبت ها ۲۲ بهمن بود. در این زمان من و دوستم پرچم ایران را با رنگ انگشتی روی گونه ها و کف دست هایمان میکشیدیم، انواع وسایل کاربردی را انتخاب میکردیم و شعار گویان می رفتیم راهپیمایی. آن زمان عاشق اینگونه فعالیت ها بودم؛ به دو دلیل. اول بخاطر اینکه این کارها را با او انجام میدادم. رفتن به راهپیمایی باعث می شد در کنار همدیگر کاری جدید و متفاوت انجام بدهیم و زمان باهم بودنمان جذاب تر میشد. دوم به این دلیل بود که از این همه وحدت و پیوستگی مردم در دلم پنهانی احساس ذوق و شعف میکردم. وقتی میدیدم که یک شعله ی مشترک دل این خیل عظیم از آدم ها را روشن میکند به گونه ای که همه یشان را به این نقطه کشانده، با غریبه هایی که حتی اسمشان را هم نمیدانستم احساس نزدیکی و هم کیش بودن میکردم. تا اینکه... ناهمواری های زندگی رفت و آمد من و دوستم را کم و کمتر کرد و بزرگ شدیم. دیگر بدون او به فعالیت های دست جمعی علاقه نداشتم. همین که بانی اشتیاق اولیه از بین رفت، حقایق آشکار شد. با دورویی و ریاکاری آشنا شدم و فهمیدم که شعله ی مذکور زیاد هم مشترک نیست و لایه ای خاکستری، از جنس سیاست روی همه چیز را پوشانده است. از آن پس دیگر در هیچ راهپیمایی شرکت نکردم تا آن روز، ۱۳ آبان ۱۴۰۲

آن هم به خواست خودم نبود؛ هیچ کدام مان را به خواست خودمان نبردند. رفتیم مدرسه، به مناسبت روز دانش آموز جشن عذاب آوری برایمان گرفتند و گفتند نه و نیم اماده باشید که تا دوازده می خواهیم ببریم تان راهپیمایی برای فلسطین! بدون هیچ اطلاع قبلی! نه چندان بخاطر فلسطین و کاملا مسخره! نتیجه اش هم این شد که برخلاف اینکه یک ماه و نیم از پاییز گذشته، زیر آفتاب سوزان، چهار پنج تا چهارراه تا محل مورد نظر کشاندندمان. گرمای کشنده را تا به حال تجربه کرده اید؟ ما کردیم. بعدشم با کمال پررویی، ما گرمازده های خدازده را برگرداندند سر کلاس که دو زنگ بشینیم سرکلاس زیست و ریاضی، درحالی که چیلر سرمایشی درحال تعمیر بود و دیگر حس و حالی برایمان باقی نمانده بود! نتیجه ی نهایی این بود که معلم های شاکی برای آخر هفته برایمان کلاس جبرانی ترتیب دادند تا این اتلاف وقت را جبران کنند... همه ی اینها که گفتم فدای سر بچه های فلسطین. اصلا مگر به اینها می گویند سختی؟ در مقابل فلاکت و جنگی که فلسطینی ها در آن دست و پا می زنند، عرایض بنده چرت و پرت های یک بچه ی نق نقو بیش نیست اما...

که چی بشود؟ فایده اش چه بود؟ فایده ی این راهپیمایی که ما رفتیم و چیزی جز اتلاف وقت نبود را میگویم. می شود یکی به من بگوید دقیقا چه دخلی به فلسطینی های در خون خود غلتیده داشت؟ همبستگی یمان را به دنیا نشان دادیم؟ به کدام دنیا؟ اصلا کدام همبستگی؟ مگر کسی جز مترسک های حکومت ها هم اخبار ما را دنبال میکنند؟ مشت محکمی زدیم بر دهان آمریکا و اسرائیل؟ آخ که چقدر این مشتِ مرگبار، تاثیر گذار بود! اصلا از آن مشت های ناکار کننده ی سایتاما(مرد تک مشتی) بود. از مردم فلسطین حمایت کردیم؟ می شود این نوع حمایت را برایم توضیح دهید؟ نه آقای قاضی، هیچ کدام از اینها نبود که اگر هم بود باز هم بی معنی است. همه اش چاپلوسی بود. پاچه خواری و ریاکاری بود آقای قاضی. نمایش زشتی بود از مردمی که جان می کنند برای یک ذره توجه حکومت چاپلوس پرور، برای اینکه یک ذره دو رو تر از دیگری باشند. دلتان میخواهید فضایش را برایتان دقیق تر توصیف کنم؟

همانطور که گفتم از قبل به ما اطلاع نداده بودند اما دیگر مدارس در جریان بودند و حسابی خودشان را آماده کرده بودند. به خدا انگار آمده بودند مراسم مد و فشن. دخترها آرایش کامل، موهای رنگ شده و مدل زده و گاها کت جین و شلوار اسلش پوشیده. پسرها هم که موها همه ژل زده و دیگر رسیدگی هایی که پسرها می توانند به خودشان بکنند. این درحالی بود که ما دانش آموزان فرزانگان حتی کرم ضد آفتاب هم نزده بودیم! به زودی از اینکه چپیه بستن را قبول نکرده بودم پشیمان شدم؛ آخر چپیه می توانست سایه بان خوبی در مقابل آفتاب باشد. از همان اول شاهد تبعیض جنسیتی بودیم. گذاشتند خوب دانش اموزان پسر بیایند و جلو بیافتند و بعدش به دخترها دستور حرکت پشت سر پسرها رادادند. یک مدرسه ی پسرانه ی جوگیر هم بود که با خودش سخنران و دم و دستگاه اورده بود که شعار بدهند و جلو افتاد. درواقع هیچ کس شعار نمیداد و تنها جلوترین صف راهپیمایان که فرسنگ ها از ما فاصله داشت و نه در دیدرس بود و نه قابل شنیدن، شعار میدادند که رهبرشان همان سخنران مدرسه ی پسرانه ی جوگیر بود. این یک راهپیمایی همگانی بود اما غیر از ما جوجه مدرسه ای ها، هیچ کس دیگر را نتوانسته بودند مجبور به راهپیمایی کنند. هیچ بزرگسالی؛ نه بقالی، نه دکتری، نه پدر و مادری، نه راننده ی تاکسی و نه حتی معلمی. فقط ما دانش آموزان بیچاره بودیم که هدف تیر نگاه های زهرآلود سایر افراد غیر راهپیما بودیم. ماشین ها پشت راهپیماها گیر میکردند. توقف بیجا مانع کسب و کار مغازه ها بود و کلا راه بندانی بود برای خودش. کشوری که انقدر راهپیمایی خیز است نباید قسمت مخصوصی برای این کار در خیابانش داشته باشد تا در چیزهای دیگر اختلال ایجاد نشود؟ ای بابا ولش کن. از کشوری که هیچ چیزش سرجایش نیست که نباید از این توقع ها داشته. خلاصه که علاوه بر عذاب گرما و طولانی بودن راه، باید عذاب مزاحم بودن را هم تحمل میکردیم. خلاصه تر که صد و هشتاد درجه با آن راهپیمایی هایی که ازشان خاطرات خوش داشتم فرق داشت. دختر و پسرها غیر از اینکه مجبور شده بودند به این راهپیمایی طاقت فرسا بیایند، اصلا توی باغ نبودند. فازشان اینجوری بود که اصلا فلسطین کجاست؟ فلسطین کیلویی چند؟ اصلا من اینجا چیکار میکنم؟ چه آفتاب تابناکی! عههه این پسره چقد کراشه! عهه به این دختره تیکه بندازم! عهه چطور بیشتر خودنمایی کنم؟ همه جا پر از نیروی انتظامی بود؛ از پلیس و یگان ویژه و سرباز و تک تیرانداز. روی ساختمان ها هم نیروهای تفنگ به دست مستقر شده بودند. در این بین مسخره بازی بچه ها شدت گرفت که این پلیسه چقدر کراشه! بیاین این پلیسه رو بدزدیم! بچه ها برای نیروهای تفنگ به دست مسخره بازی در می اوردند گاهی سلام نظامی میدادند گاهی سینه فراخ میکردند و میگفتند به من تیر بزن گاهی خداقوت پهلوانی میگفتند. سربازها هم پوکر فقط به جلو نگاه میکردند. خلاصه سرتان را درد نیاورم که این به اصطلاح حامیان فلسطین در فکر هرچیزی بودن الا خود فلسطین. در دلم عمیقا بخاطر این حجم از بیهودگی افسوس خوردم.

دوستم حرف جالبی زد: «ما رو آوردن راهپیمایی که بگیم مرگ بر آمریکا، درحالی که شرط می بندم نیمی از ادمای اینجا دقیقا در همین لحظه فکر مهاجرت به امریکا رو تو ذهنشون دارن.» یکی دیگه از بچه ها میگفت: «هم از اسرائیل متنفرم هم از فلسطین که به این وضع انداختنمون.» بعضی از بچه ها هم برای رفع بی حوصلگی شعار «مرگ بر آمریکا،شیرجه بزن تو ریکا» و الی باقی رو تکرار میکردند و همینطور با قافیه برایش مصرع های ادامه دار میساختند. واقعا چرا مرگ بر آمریکا؟ اوکی آمریکا ظالم است اما انقدر که ما ایرانی ها از خودمان ضربه خورده ایم، هیچ آمریکا و انگلیس و اسرائیلی به ما ضربه نزده اند. مگر این اختلاس گران و مسئولین نا مسئول کشورمان غیر ایرانی هستند؟ نکند آمریکایی ها هستند؟ عن آقاهای قاجاری مگر ایرانی نبودند؟ آن سربازهای خربزه نخورده ای که نادرشاه را زدند کشتند چه؟ آن خائنانی که دروازه ی گنجه را به روی روس ها گشودند چطور؟ حتما انهایی که جلال الدین سلجوقی را کشتند هم اسرائیلی بودند!؟

تا اینجا دیدیم که نیمی از راهپیمایی کنندگان چقدر دلگرمی کارآمدی برای فلسطین و ابزار قوی برای ترساندن آمریکا و اسرائیل از مشت های سایتاما بودند! حال به جنبه ی دیگر راهپیمایی نگاه میکنیم آنجا که چاپلوسان قرار دارند. چاپلوس هایی که جوجه ها را مجبور به آمدن کرده اند و قرار است چاپلوس های آینده را پرورش دهند. بله مدیران و معاونان مدارس. کارمندان نهادهای مختلفی مثل حوزه ی علمیه و مراکز قرآنی و اداره ی پلیس و شهرداری و... نمیخواهم به کسی تهمت بزنم. اما به نظرتان چند درصد این آدم ها دغدغه یشان فلسطین بود؟ چند درصدشان دغدشه یشان این بود که این راهپیمایی شان یک همایش مفید و کاربردی باشد نه یک سیرک بی سر و ته؟ به نظر من که دغدغه ی اغلبشان این بود که چطور توی عکسی که میخواهند برای بالادستی یشان بفرستند، یک فرد کاملا حامی فلسطین به نظر برسند تا چاپلوسی شان کامل شود! چه کار کنند تا نهادشان بیشتر به چشم بیاید. چطور هرچه تمام تر تثبیت کنند که در این همایش حکومت پسند حضور داشته اند تا حکومت در عوض امتیاز بیشتری به خودشان یا نهادشان بدهد. بدون صغرا کبرا چیدن بگویم. موضوع حائز اهمیت برای حکومت، الان فلسطین است. در نتیجه افراد هرکاری میکنند تا با دست آویزی به این موضوع و با چاپلوسی هرچه بیشتر، خودشان را به حکومت نزدیک تر کنند. همین... وقتی که عکس دسته جمعی عده ای مسئول در کنار بنر مرگ بر اسرائیل و مزار چندی از شهدا گرفته شد، راهپیمایی هم تمام میشود. به همین سادگی... آیا در دلشان واقعا برای فلسطین غصه خورده اند یا برای اینکه گروه سرود مدرسه ی شاهد جلوی شهردار اجرا کرد اما مدرسه ی فرزانگان اصلا گروه سرود نداشت؟ به همین دلیل آینده نگری و رندی مدیر مدرسه یمان واقعا قابل تحسین است. اول سال، مجبورمان کرد دوتا موکت ناظریف که بیانگر آرم سمپاد بودند را روی مقنعه و سراستین مان بدوزیم. نگو همچین روزهایی را پیش بینی میکرده که در هر همایشی مجبورمان کرد شرکت کنیم، همه ما را ببینند و تشخیص بدهند! بگذریم از اینکه در راهپیمایی، از این دو نشان میتی کومان استفاده میکردیم تا هم مدرسه ای هایمان را یکجا جمع کنیم و همدیگر ار پیدا کنیم؛ اما بعدا مدرسه ی شاهد پشت سرمان حرف های خاله زنکی زده بودند که این تیزهوشانی ها چقدر خودنما هستند!

یکجا از دانش آموزان عکس میگرفتند. و این عکس ها بعدا برای آینده شغلی و زندگی اجتماعی مفید بودند مثلا گزینش ها و مصاحبه ها. یه چاپلوسی افراطی دیگه! با اینکه میدانستم احتمالا در آینده به دردم خواهد خورد اما هرچه کردم دلم راضی به این چاپلوسی نشد حتی دوسال است که فرم عضویت در بسیج مدرسه دستم است اما حتی نتوانسته ام یک خطش را هم پر کنم...

در آخر آمدنمان مشتی بر دهان آمریکا بود و برگشتنمان مشتی بر دهان فلسطین! مشت دوم حتی محکم تر و موثرتر بود! خیابان تازه خلوت شده پر از بنرها و شعارهای به نفع فلسطین، مثل فری فلسطین بود و رهگذران و ماشین ها و موتور ها خیلی شیک و مجلسی از روی آن رد میشدند. نمیدانم این راهپیمایی واقعا دخلی برای فلسطینی ها داشت یا برایشان از فوش هم بدتر بود؟

ادیت: راهپیمایی ۱۳ آبان منو به یاد یه ویدیو انداخت. توی جنبش های اخیر، یه دختره ای بود که کلی خودش رو برای حضور در جمع معترضین گریم کرده بود. سر و صورت خونی و رنجور و لباس پاره. خارج از کشور بود و جلوی افراد حاضر با یه حال جگر سوزی با جمعیت همراهی میکرد و اشک میریخت. وقتی فیلمش توی فضای مجازی پخش شد. آه و فغان همه بلند شد که ببینید حال این دختر چقدر بده، چقدر وطن دوسته، چقدر حامی میهنشه... خودتون میدونید که، از همون حرفایی که ادمای ظاهر بین و احساساتی میزنن. تهش یه ویدیو دیگه ازش پخش شد که همون ادم رنجور و درهم شکسته با گریم و سر و صورت معترضانش قبل از راهپیمایی عشوه ی خرکی میومد و چالش میرفت برای تیک تاک. امیدوارم متوجه ی منظورم شده باشید؛ دورویی و فرصت طلبی. این فرصت طلبی و چاپلوس بودن این فرصت رو بهش میده که تنها دو دقیقه بعد از لبخند زدن و رقصیدن، خودش رو یه آدم غمگین نشون بده و اشک تمساح بریزه!

پ.ن:

اگه می بینید این پست، مجموعه ای از حرف های بی ربطه و بیان زیاد واضح و قشنگ نیست دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید. نصفه شب نوشتمش. دلم میخواست با حوصله تر، با سلیقه تر و چندبعدی تر بنویسمش اما خب نشد دیگه. حرف زیاده و حوصله کم. درواقع اینا حرف هایی که باید به دوستم زده میشد...

فلسطینراهپیماییسمپادآمریکادانش آموزان
این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید