از همین الان بگویم که این پست هیچ هدف خاصی ندارد. فقط چهار روز پیش، چون دچار یک حال دمدمیِ بوقی شده بودم، ناگهان تصمیم محکمی بر اتلاف وقت گرفتم و پس از مدت های مدید، سری به تلوزیون زدم. نشستن پای برنامه های صدا و سیما بهترین روش برای تلف کردن وقت است. کاملا تضمینی! باید بگویم تجربه ی لذت بخشی بود. فارق از چیزی که پخش میشود، خیلی خوب است که کولر گازی را روشن کنی، پتو و بالشت را هم بیاوری و بیخیال جلوی تلوزیون لم بدهی؛ هر چرت و پرتی که دم دستت آمد تماشا کنی و اصلا نگران نباشی که وقت طلاست و تابستان تمام شد یا این فیلم به سلیقه ات نمی خورد یا داری اینترنت خداتومنی و گران بها را هدر می دهی!
توجه کرده اید وقتی فیلم می بینید، نکاتی به ذهنتان میرسد که حتما باید آنها را به زبان بیاورید؟ چیزهایی که در ادامه می نویسم همین نکات هستند. چون من وقتی با دیگران فیلم میبینم آنقدر در مورد فیلم و چیزهایی که به ذهنم میرسد وراجی میکنم که بقیه اعصابشان خرد میشود و دیگر هیچ کس دلش نمیخواهد با من حتی یک تریلر را هم نگاه کند. به همین دلیل نکات مذکور را نتوانستم برای کسی تعریف کنم و خزعبلاتم را که هیچ کس هم نمیخواند اینجا می نویسم. به هرحال ویرگول جایی برای نوشتن است. کسی هم به طور رسمی تعیین نکرده که نوشته شما حتما باید بدردبخور یا بدردنخور باشد.?♂️
البته تفکر ویرگولی هم که می گوید:« حتی به ترک دیوار هم فکرکنید، آن را مورد نقد قرار دهید و در موردش یک مطلب آموزنده و گهربار بنویسید» و خیلی از کاربران ویرگول هم از آن پیروی میکنند، بی تاثیر نیست. البته مرحله ی مطلب آموزنده و گهربار هنوز برای من قفل است.
من همیشه خیلی اصولی تلوزیون گردی میکنم؛ اول نمایش، تماشا و امید، نهایتا نسیم و آی فیلم. بعد از آن هم دیگر شبکه ها با اکراه. خلاصه که از فیلم هایی که در تلوزیون دیدم برایتان بگویم.
شاید تعجب نکنید که وقتی شبکه ی نمایش را گرفتم،داشت یک سینمایی چینی پلیسی پخش میکرد! به هرحال پای قضیه ی چین، کشور برادر و از این حرف ها در میان است. خیلی وقت است روزی حداقل دو سینمایی چینی در وصف اقتدار ملی چین، در دستور کار صدا و سیما قرار گرفته. از این سینمایی ها که فضای زرد و بی کیفیتی دارد و یک پلیس فداکار، درستکار و وفادار به میهن، یک تنه در مقابل لشکری از باندهای خلافکار و جاسوسان می ایستد. (البته داستان خیلی از فیلم های اکشن همینجوریه) از این مدل فیلم ها خوشم نمی آید؛ فضای دلگیری دارد و انگار همه چیز را گرد و غبار گرفته. ولی چون در حالت همیشگی نبودم و تصمیم بر هدر دادن وقت بود، چه چیزی بهتر از این؟ اواخر فیلم بود که رسیدم اما تقریبا متوجه داستان کلی شدم.
داستان: شخصیت منفی داستان، رئیس یه باند مواد مخدره که بهش عقاب میگن و دولت چین خیلی وقته که دنبالشه. سال ها پیش پلیس به این گروه نفود میکنه. «پلیس شماره ی ۱» مسئول این پرونده و «پلیس شماره ۲» جاسوسه. (اسم هاشون یادم نمیاد.) یه روز که عقاب و همسر باردارش در آزمایشگاه ساخت مواد بودن، «پلیس شماره ی ۱» به «پلیس شماره ۲» خبر میده که الان وقت حمله است تا عقاب رو دستگیر کنیم. خلاصه پلیس به اونجا حمله میکنه و عقاب می فهمه که «پلیس شماره ۲» جاسوس و خائنه. اون و همسرش درحال فرار بودن و «پلیس شماره ۲» هم دنبالشون که همسره تفنگش رو بیرون میاره تا بهش شلیک کنه که «پلیس شماره ۲» با زدن یه تیر وسط قلبش، اون رو میکشه. (با اینکه زیاد با شخصیت زنه آشنایی نداشتم، نمیدونم چرا از مرگش دلم خنک شد.?)
عقاب که خیلی عاشق همسرش بوده، بهش شک وارد میشه و به زمین می افته. پلیس دستگیرش میکنه. همینطور که «پلیس شماره ۲» همراه عقاب سوار ماشین بوده، ناگهان افراد عقاب حمله میکنن، ماشین رو منهدم میشه و عقاب رو نجات میدن. لحظه ی آخر و قبل از اینکه ماشین منفجر بشه، عقاب فریاد میزنه که «پلیس شماره ۲» رو هم نجات بدن.
حالا «پلیس شماره ی ۱» که با «پلیس شماره ۲» رفیق بوده، فکر میکنه «پلیس شماره ۲» مرده و از مرگ دوستش شکست عشقی میخوره. ده سال میگذره. اینجا رو نمیدونم چرا «پلیس شماره ی ۱» توی این ده سال قابل دسترس نبوده، به گمونم یه جا خودش رو گم و گور کرده بوده. اما بعد ده سال دوباره می افته دنبال پیدا کردن عقاب. از طرفی عقاب ده ساله که منتظره انتقام زن و بچش رو از «پلیس شماره ی ۱» بگیره و تمام این مدت، «پلیس شماره ۲» رو شکنجه میکرده، طوری که فکر کنم طرف لال و چلاق میشه. خلاصه عقاب به «پلیس شماره ی ۱» میگه که دوستش زندست تا خودش رو نشون بده. در این وسط، یه «پلیس شماره ۳» ای هم هست که مثل قبلنِ «پلیس شماره ۲» توی باند عقاب نفوذیه. درواقع شخصیت اصلی اونه. یه دختره ای هم هست که دختر عقابه. دختر واقعی یا دختر خوانده، نفهمیدم؛ اما فکرکنم «پلیس شماره ی ۱» وقتی این دختره بچه بوده یه خوبی در حقش کرده.
«پلیس شماره ی ۱» از دستورات سرپیچی میکنه و میره که یه تنه همکارش رو نجات بده. خب در آخر این سه نفر در کنار هم میزنن یه باند قدرتمند رو از هم می پاچونن. «پلیس شماره ی ۱» عقاب رو میکشه و عقاب هم «پلیس شماره ی ۱» رو. مثل پایان هابیت که تورین و آزوگ همدیگه رو کشتن.
به غیر از این همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه و یک بار دیگه چین اقتدار خودش رو ثابت میکنه! احتمالا داستان رو از آخر به آخر براتون تعریف کردم.? به نظرم فیلم جالبی بود.
اینجا پلیسه حرف های جالب و قشنگی به دختره زد:
میدونی چرا فیلای تو سیرک تمام روز فقط میشینن و فقط از اربابشون دستور میگیرن؟
چون تو سن پایین رام میشن. هرکدوم بخواد فرار کنه کتکش میزنن. وقتی بزرگ میشن با اینکه پابند ندارن، جرئت ندارن فرار کنن. البته اگه فیلا بخوان میتونن فرار کنن...و کسی هم حریفشون نمیشه.... فقط شهامت رفتن رو ندارن. دنیا جای بزرگیه. میتونی هر طرف که بخوای فرار کنی...فرار کن نترس...
شاید تعجب کنید که اینبار وقتی نهایتا شبکه ی آی فیلم را گرفتم، سریال ستایش درحال پخش نبود! درواقع برای اولین بار ستایش در هیچ کدام از شبکه ها پخش نمیشد حتی در لیست پخش هم اثری از آن به چشمم نخورد. جل الخالق! این پیشرفت فرخنده را به صدا و سیما تبریک میگویم!?در عوض یک سریال قدیمی تر که احتمالا برای بار هزار و یکم است که دارد از شبکه ی آی فیلم پخش میشود را مشاهده نمودم. برایم سوال است بدانم وقتی تمام سریال های ایرانی هزار بار از آی فیلم پخش شده اند و برای بار هزار یکم دوباره قرار است پخش بشوند، خود مدیر شبکه و دست اندرکاران حس اسکل بودن بهشان دست نمیدهد؟ که فاز ما چیست؟ دهن ملت را سرویس کردیم از بس طاهر رفت زیر ماشین و شاهرخ استخری به زنش خیانت کرد. تازه فک حشمت فردوس افتاده از بس گفته است افتاد!؟ سیروس گرجستانی خدابیامرز هم خیلی وقت است که از گریختن خسته شده؛ آقا ماشالله بیچاره را دیگر نگویم... البته سریال های قدیمی هنوزم شرف دارد به سریال های مهمل و جفنگی که الان میسازند.
خلاصه بیاییم سراغ سریال مهر و ماه. چند دقیقه قبل از پیام های بازرگانی رسیدم و تنها یک سکانس از آن را دیدم. طبیعتا زیاد متوجه داستان کلی نشدم.
خلاصه: داستان سریال مهر و ماه درباره زنی بنام سیمین اسـت. او همسر جلال مهدوی اسـت و ۲۵ سال پیش بـه همراه برادرش، شکور، برای دیدن دخترش بـه خارج میرود و اصرار می کند کـه مهدوی نیز اموالش را بفروشد و نزد آن ها برود. اما او قبول نمیکند و پس از چند ماه تنهایی با زنی بـهنام صفورا ازدواج می کند. سیمین بـه همراه شکور بـه ایران باز می گردد و آن زن راکه حامله بوده از خانه بیرون می کند و تهمت خیانت بـه او می زند تا مهدوی دیگر دنبالش نگردد. اما سال ها بعد سیمین بـه هنگام مرگ بـه کرده خود اعتراف کرده و از مهدوی می خواهد آن زن و بچهاش را پیدا کند.
اطرافیان مهدوی کـه از ماجرا بی اطلاعند بـه تحریک شکور کـه چشم بـه ثروت مهدوی دارد وی را دیوانه و پریشان حال می خوانند. اما با هوشیاری هادی و مینا، پسر و دختری کـه تحت تکفل مهدوی بودهاند، این معما حل می شود و نهایتا” مهدوی متوجه می شود کـه هادی پسر واقعی خودش اسـت کـه نزد زن زحمتکشی بـه نام آسیه بزرگ شده و زمینه ازدواج هادی و مینا را فراهم می کند.
داستان: فقط یه آقای عینکی بود که حوله حمام پوشیده و درحال صبحانه خوردن بود. دخترش درحالی که بعد از ظهر باید به مدرسه بره، در حال آماده کردن وسایلش برای مدرسه بود. پدر دلیل این کار رو از دختر پرسید و دختر گفت که مادرش گفته. مرد از زنش که آماده ی بیرون رفتن بود پرسید که میخوای کجا بری؟ زن هم جواب داد که میخوام برم سرکار و بعد از اون بچه رو به مدرسه میبرم. مرد برآشفت و گفت تو نیاز نداری بری سرکار! دست دخترش را کشید و هلش داد آن ور. اما زن از این قلدری مرد نترسید و با اقتدار گفت که از این زندگی خسته شده و حتما سر کار خواهد رفت. سپس با خونسردی به دخترش گفت که بیاید بروند و رفتند. خوشمان آمد!خوشمان آمد! با خودم گفتم الان مثل بقیه ی سریال های ایرانی مرد بلند میشود یک چک کشیده میخواباند در گوش زنش. لب زنه هم پاره و لپش کبود میشود و دوان دوان میرود خانه ی بابایش. اینجا عزت نفس زن دلم را خنک کرد.?
بعدش هم تبلیغات شروع شد. اه شما هم با من متفق هستید که تماشای تبلیغات جزو یکی از طاقت فرسا ترین شکنجه هاست؟ بد تر از آن به اندازه ی خود سریال هم طول میکشد. چقدر این تبلیغ پاما روی مخ است! کفش هایی که کفش فروشی ها به بهانه خارجی بودن و مارک عالی، با قیمت نجومی به مردم می اندازند را به عنوان کفش های یک شرکت ایرانی تبلیغ میکند؛ حتما قیمت های او نجومی تر هم است! شاید برعکس است؛ مغازه داران با کفش های پاما سر مردم بیچاره را کلاه می گذارند. به هرحال در کشوری که صاحاب نداشته باشد، این چیزها عادی است...? اواسط تبلیغات شبکه را عوض کردم.
عههه!حشمت فردوس!
قبل از اینکه شبکه را عوض کنم این تریلر پخش شد. در همه ی فیلم و سریال هایش هم میخواهد حتما یکی را تربیت کند!?
خدا رو شکر مدل موهایش را عوض کرده. بهش نمی آمد.
رفتن از شبکه ی آی فیلم به تماشا، فرقش یک شماره بود. با سریال های کره ای تاریخی که همه آشنایی دارید انشالله؟ پخش این چنین سریال ها از قدیم الایام در صدا و سیما مرسوم بوده و اصلا چیز عجیبی نیست. به طوری که جومونگ بیشتر در ایران طرفدار دارد تا کره که کشور سازنده اش است و جواهری در قصر، ده ها بار بیشتر نسبت به شبکه های داخلی کره، در صدا و سیما پخش شده! دیگر از دونگی نگویم که ایرانی ها آن را از حفظ اند! ساخت این نمونه سریال های تاریخی و پخششان در صدا و سیما همچنان به وفور ادامه دارد که رفته رفته از نظر من جذابیتشان را از دست میدهند و دیگر مثل نمونه های قبلی مشتاق کننده نیستند. برخلاف سریال های قبلی، اوایل این سریال رسیدم که قسمت ۵۹ بود. نفهمیدم جونگ میونگ کدام یک از شخصیت هاست. احتمالا براساس پوستر و البته تجربه، دختره در گوشه چپ باشد. خب سریال های کره ای به طور کلی جاذبه دارند اما به نظرم این سریال جالب نبود. در همان یکی دو سکانسی که دیدم، بازیگرها به شدت مصنوعی بازی میکردند و فضای ظریف دیگر سریال های کره ای را نداشت. داستان کلی اش را هم نفهمیدم
خلاصه از ویکی پدیا: «جونگ میونگ» دختری شش یا هفت ساله فرزند ملکه و امپراتور بزرگ در کشور بزرگ چوسان زندگی میکند. او در چند دهه شاهد تغییرات سیاسی و نظامی کشور خود است و در تمام این سالها با وجود خطرات بسیار، تلاش میکند تا کشورش را در شرایط دشوار جنگ با کشورهای دیگر و از اختلافات داخلی نجات دهد. او در این راه برادر کوچک و پدر خود را از دست میدهد و خودش نیز به سرزمین دیگری فرار میکند و مجبور میشود به عنوان کارگر معدن به سختی کار کند. اما بعد از سالها به کشورش بازمیگردد. او همواره با برادرهای ناتنی خود که یکی بعد از دیگری بر تخت امپراتوری تکیه میزنند، همکاری و گاهی مخالفت میکند تا بتواند وطن کوچک خود را به کشوری قدرتمند تبدیل کند. جونگ میونگ به مسئول ادارهٔ اسلحهسازی به نام هونگ جو وون علاقهمند شده...
داستان: یک سری آدم بودن که طرفدار جناب جانشین بودن.( جناب جانشین آخه؟؟?? منظورش ولیعهد بود. دوبله مسخره?) این ولیعهده میخواست پادشاه رو راضی کنه که یه کارایی رو انجام بده. مثلا یه سلسله ی جین بود که میخواست چوسان رو به زیر سلطه ی خودش در بیاره؛ اما یه ولیعهد تقلبی فرستادن پیش اینا تا سرگرمشون کنه، از طرفی پادشاه که توسط ولیعهد راضی شده بود، از عنصر غافلگیری استفاده کرد و نیروهاش رو وقتی اینا سرگرم بودن فرستاد و حمله کردن بهشون. یکی از افراد جین که ولیعهد رو قبلا دیده بود، فهمید که این ولیعهد نیست و رو دست خوردن. پادشاه اطرافیان بدی داشت که هواداران ولیعهد که احتمالا آدم های خوبی بودن، تصمیم داشتن اینا رو از دور خارج کنن اما پادشاه چشم و گوشش بسته بود و به حرفشون گوش نمیکرد. خلاصه حوصله ام نشد بقیه اش را نگاه کنم زدم شبکه ی بعد.
گفتم پخش سریال های کره ای تاریخی در صدا و سیما اصلا چیز عجیبی نیست. قبلا نهایتا سریال های ژانر خانوادگی، مثل خانواده ی جدید یا خانواده ی کیم چی را هم پخش میکردند. (دو هزار بار پخش میشد که هیچ وقت هم به قسمت آخر نمیرسیدی.) اما پخش سریال های کره ای سیاسی؟ این جدید و عجیب است. از اوضاع سیاسی فعلی خبر ندارم، از آنجا هم که دقیق نمیدانم سریال کره ای مذکور در راستای خوبی دولت کره است یا بدیش، باید بپرسم قرار است با کره هم خواهر و برادر شویم یا قرار است آنجا را حسینیه کنیم؟ آخر در این بازه ی زمانی که برنامه های تلوزیون را دیدم، به پنج فیلم و سریال ساخت آسیای شرقی برخوردم که سه تای آن کره ای سیاسی یا کره ای جنایی بودند! خب این آمار عجیب است؛ با شناختی که از رسانه ی ضایع مان دارم یا میخواهد با این فیلم ها خوبی کره را نشان بدهد یا بدیش را. به هرحال به قول کره دوستان، هرچه از کره رسد نیکوست! (البته کره ی جنوبی?) حداقلش این است که اکثر فیلم های کره ای، ساخت و کیفیت خوبی دارند.
خلاصه از ویکی پدیا: پارک مو-جین، وزیر محیط زیست کره جنوبی با جاه طلبی کمی به عنوان یک سیاستمدار است. بعد از یک حادثهٔ دیپلماتیک که شامل مذاکرات تجاری آزاد با ایالات متحده آمریکا و مخالفت پارک مو-جین با ارقام ارائه شده توسط آژانس حفاظت از محیط زیست در مورد آلودگی ناشی از اتومبیلهای وارداتی است، رئیسجمهور یانگ جین-مان، او را از کار اخراج کرد. روز بعد، هنگامی که رئیسجمهور به مجلس ملی کره اعلام کرد که با کره شمالی صلح برقرار میکند، ساختمان مجلس ملی منفجر میشود و همهٔ خط جانشینی کره جنوبی را میکشد. پارک مو-جین که استعفای او هنوز مؤثر واقع نشده بود، از این حادثه جان سالم به در برد. اگر چه او خواهان این موقعیت نیست، به عنوان رئیسجمهور موقت برای ۶۰ روز، سوگند یاد کرده و شروع به کشف حقیقت پشت این بمبگذاری میکند.
داستان: این بار رو دقیقا آخر آخرش رسیدم. اونجا که شخصی به اسم پلیس کیم رو توی خونه زندانی کرده بودن که احتمالا ازش محافظت کنن. پلیس کیم زنگ زد به دوستش که وظیفه ی نظارت بر یه جایی رو داشت.(احتمالا خونه ی معشوقه ی پلیس کیم یا به احتمال زیادتر همسرش) این دوستمون داشت نودل(?) نوش جان میکرد و گفت که هیچ اتفاقی نیافتاده اما مامور گاز اومده و کنتورمون رو چک کرده. پلیسمون که باهوش بود پرسید فقط مال شما رو چک کرد؟ دوستمون وقتی دقیق تر نگاه کرد، دید ای داد بیداد که همینطوریه. این مامور گازمون یه بمب خطرناک رو توی خونه ی معشوقه ی پلیس کیم جاساز کرده بوده. رئیس کیم زنگ میزنه به دختره که سریع خونه رو تخلیه کنن؛ اما قبلش یه گل پسری که پیش دختره بوده، گوشی رو جواب میده که تو کی هستی؟(احتمالا این گل پسرمون جزو سوم مثلث عشقیه?) خلاصه به هر طریقی که شده منظورش رو میفهمن و سایر آدم های اون ساختمون رو بیرون میکنن. وقتی همه میان بیرون و به خیابون فرار میکنن، این واحدی که دختره و گل پسر توش بوده میترکه. فقط هم همون میترکه که شدت انفجارشم خیلی کم بود. من نمیفهمم این چه بمب خطرناکی بود. تازه لازم نبود بقیه افراد ساختمون رو هم همراه خودشون زابه راه کنن!
از طرفی پلیس کیم فرار میکنه تا خودش رو برای نجات معشوقش برسونه. خلاصه بعد از انفجار میرسه و دختره می بینتش.(احتمالا پسره یه مدت زیادی نبوده یا دختره فکر میکرده پسره مرده چون خیلی دلتنگ و ناباور بهم نگاه میکردن) نگاهشون در نگاه هم گره میخوره و محیط اطراف محو میشه. به سمت هم حرکت میکنن که همدیگه رو بغل کنن...❤️ که ناگهان پسره متوجه میشه یکی میخواد به دختره شلیک کنه و تلپ... خودش رو میندازه جلوی دختره و تیر میخوره. به رسم تمام سریال های کره ای، این قسمت همینجا تموم میشه. از سریاله خوشم اومد و احتمالا برم بقیه ی قسمت هاش رو هم ببینم. البته از تلوزیون نه!
عجیبه سکانس های بالا از زیر تیغ سانسورچی جون سالم به در بردن. می بینم صدا و سیما هم روشن فکر شده. ظاهرا سانسورچی باشعور، بین بغل عشقولانه با بغل فداکارانه، تفاوت قائل شده و سانسور نکرده. صدآفرین!??
به احتمالا زیاد نمرده؛ چون تیر به شونش خورد و از این سکانس ها به وفور در سریال های کره ای وجود داره.
دوباره برگشتیم به شبکه ی آی فیلم. سریال دایره تردید کارآگاهی جنایی بود که در کمال تعجب از آن خیلی خوشم آمد! سکانس اولش را که دیدم، حالم گرفته شد که قدیمی است. اما چند دقیقه بعد نشستم کامل نگاهش کردم. برای اولین بار پس از مدت ها گفتم اه چقدر زود تموم شد. عجیب دلم میخواهد این سریال، کتاب هم داشته باشد! دارم کم کم به این نتیجه میرسم که هرچه از آینده ی صدا و سیما به گذشته اش برگردیم، اوضاعش بهتر میشود؛ به جای اینکه برعکس باشد!
عههه دوباره حشمت فردوس! ای کلک!پس بگو چرا ستایش دیگر پخش نمیشود! حشمت فردوس سرش یک جای دیگر گرم است... حشمت چرا این شکلی شدی؟
توضیحات در مورد این برنامه رو میتونید اینجا ببینید:
متاسفانه حوصله ام نشد تماشایش کنم که بفهمم برنامه ی مفیدی است یا نه. فقط دو دقیقه مکث کردم؛ مهمانی داشتند که باستان شناس بود. حشمت هم داشت میگفت من چون قبل از هنر، رشته ام تاریخ بوده، به باستان شناسی هم علاقه دارم. به نظرتان به مهمان های دیگر چه میگوید؟
کلا به فوتبال علاقه ندارم و چون دیگر تا چشم کار میکرد شبکه ای، سینمایی یا سریال پخش نمیکرد، از سر ناچاری نشستم فوتبال نگاه کنم. یک-صفر به نفع ایران بود و آنقدر پا قدمم خوب بود که تا نشستم پای بازیشان، بیرانورد را تعویض کردند چون آسیب شدید دیده بود. در مجموع نه خطا در بازی صورت گرفته بود که پنج تایش مال ایران بود. طارمی هم همه اش خطا میکرد و پشت بندش هی عذرخواهی میکرد. یک پنالتی به نفع بلغارستان زده شد که دروازه بان جایگزین به راحتی آن را گرفت؛ ولی بنده خدا خیلی استرس داشت. حتما در دلش طارمی را فوش کش کرده است.? گوینده بازی هم احتمالا فکر میکرد خیلی بامزه است همینطور پشت سرهم چرت و پرت میگفت.
طولانی ترین بازی فوتبالی که تا به حال دیدم همین بود. اگر ادامه داده بودم طولانی تر هم میشد؛ اما دیگر بابایم از بیرون آمد خانه و چون از وضع روحیم و تصمیمم مبنی بر اتلاف وقت خبر نداشت، پرسید« باباجان چرا داری تلوزیون میبینی؟ مگه درس نداری؟» آنقدر لحنش مایوسانه بود که دلم سوخت و تلوزیون را خاموش کردم. نه آنکه خاموش کنم که بروم درس بخوانم. خاموش کردم که بروم راه دیگر برای اتلاف وقت پیدا کنم که مثل خاری جلوی چشم بابایم نباشد.
اگر زحمت کشیدید و این پست را خواندید از شما بسیار متشکرم.❤️ میتوانید به آن به چشم یک امتحان کردن حافظه ی کوتاه مدت هم نگاه کنید.میگویند حافظه ی کوتاه مدت تا هشت ساعت اطلاعات را نگه میدارد؛ من این اطلاعات را تا چهار روز نگه داشته بودم!
۹- به دلیل اربعین، سایر شبکه ها برنامه های دینی از نماهنگ گرفته تا مستند عربی پخش میکردند.