ورود یک عضو جدید رو به فک بالاییم، گوشه ی سمت چپ، قوس فکی، خوش آمد میگم. دندون درآوردن توی هفده سالگی حس عجیب غریبیه نه؟ همش به یاد نی نی کوچولوهای شش ماهه می افتم که برای اولین بار یه جوونه ی ریز و سفید از لثشون بیرون میزنه و از درد میخوان زمین و زمان رو بهم بدوزن. قشنگ با تمام توانشون میخوان درمقابل این فرایند مقاومت کنن.
اوایلش که میخواست خودش رو به زور از لثم بکشه بیرون، جاش گزگز میکرد، لثم ملتهب شده بود و سایر دندون ها اعتراضشون رو بخاطر حضور این مهمون ناخوانده، با کمی درد نشون میدادن. اما خب بیشتر از این تلفات نداشت. یعنی تلفات طاقت فرسا نداشت. وقتی بالاخره موفق شد و سرش رو از لثم بیرون آورد تا هوایی تازه کنه، حالتی مثل بادکنکی پر از خمیر سفید داشت. بخاطر همین فکر کردم تاوله و به قصد از بین بردنش یه عالمه رب انار خوردم! بعدش دیدم نه...به این سادگی ها تسلیم نمیشه و هنوز همونجا جاخوش کرده، پس تصیم گرفتم نایده بگیرمش. اونم این بی محلی ها رو برنتابید و با سفت شدن و گرفتن شکل جامد به خودش، هی به لپم سیخونک میزد. اینجا بود که فهمیدم بله... دندون عقلم ظهور کرده... هم خوشحال بودم هم ناراحت. کلا من روی دندون خیلی حساسم و همش به این فکرمیکنم که دندون یکی از بخش های غیرقابل ترمیم بدنه و باید خیلی مواظبش بود پس از یه دندون اضافه تر استقبال هم میکنم. ناراحتیم بخاطر این بود که احتمال میدادم مجبور بشم بُکُشمش? ?(بِکِشمش?) چون آبجیمم فکش جا نداشت و به وحشتناک ترین شکل ممکن دندون عقلش رو جراحی کرده بودن و تا دوهفته همینطور خونریزی داشت. در کل جراحی دندون عقل خیلی سخته. خلاصه بااین حال منتظر بودم که یه دندون سه تاج خشگل با یه دونه ریشه ی بهم پیوسته، کنج لثم اقامت برگزینه که چهارشنبه، یعنی دو روز پیش مامانم متوجه موضوعی در دندان های من شد...
الان سه ساله که ارتودنسی دندون هام تموم شده و تا به حال مرتب مونده بودن. اما مامانم دو روز پیش، متوجه شد که نظم دندون هام بهم ریخته. بعدا بخاطر این دقت و توجه بهش آفرین گفتم. احتمال بردیم که این بهم ریختگی بخاطر حضور ناگهانی دندون عقلم باشه. اون از اعتماد من سوءاستفاده کرده بود... و الان متهم بود. پنج شنبه بابام و آبجی کوچیکم، بخاطر دندونپزشکی میخواستن برن شیراز. مامانم گفت که منم ببرن تا دکترمون بگه باید چی کار کنم. من پنج شنبه صبح کلاس ریاضی داشتم و معلم ریاضیمون هم میخواست امتحانی که عقب انداخته بودیم رو ازمون بگیره. پس طبیعتا از این فرصت استفاده کردم و گریز ریزی از کلاس ریاضی زدم. البته نه راه پس داشتم نه راه پیش. اگه میرفتم کلاس، دندون هام که انقدر واسش زحمت کشیده بودیم به فنا میرفت. اگه هم میرفتم شیراز، امتحان و کلاسم رو از دست میدادم در نتیجه مورد خشم ناشی از صبر لبریز شده ی معلمون قرار میگرفتم و کلی خفت میشنیدم تازه همه هم مسخرم میکردن که دوباره از امتحان فرار کرده! به هرحال تلفات مورد دوم رو به جون خریدم و رفتم شیراز. که در ادامه میگم چرا تصمیم خوبی بود. فکر نکنم معلممون دیگه انقدر هم بدجنس باشه؛ درک میکنه...نمیکنه؟ فوقش دوتا تیکه ی کمرشکن میندازه که فکرکنم بتونم تحمل کنم. قشنگ از الان استرس گرفتم مخصوصا که هرچه زودتر باید برم امتحانم رو هم بدم...??
پنج شنبه:
از برکات دندون عقلم میتونم به آشتی من و خواهرم اشاره کنم. البته خودم اینو چندان برکت جذابی نمیدونم. یه ماه بود که با آبجی کوچیکم قهر بودم. چون فاقد درک، منطق و همزادپنداریه. اما صبح زود، ساعت چهار که میخواستیم حرکت کنیم، مامانم نصیحتم کرد(درواقع تهدید) که توی ماشین دعوا نکنیم و اعصاب بابام رو خرد نکنیم. صرفا میخواستم مزه ای پرونده باشم، بخاطرهمین از مامانم پرسیدم: یعنی میتونیم بیرون از ماشین دعوا کنیم؟ این درصورتی بود که یه ماه بود که من با آبجیم حتی حرف هم نمیزدم دیگه چه برسه به دعوا. اما مامانم جدی گرفت و سرم رو حسابی تراشید و یه دعوای حسابی تر، قبل از سفر راه انداختیم. با اعصابی خرد راهی سفر شدم:/ خواب بودم که بابام کنار یه امامزاده(من بهش میگم امامزاده شَدو. مخففه. چون اسمش طولانیه) ایست کرد. پرسید: خوراکی چی میخواین؟ منم تو حالت خواب و بیداری گفتم: من هیچی نمیخوام... فقط شیرکاکائو. چهارثانیه مکث کردم: با چیپس پیاز جعفری. وقتی برگشتن من دیگه کاملا بیدار شده بودم و دیدم آبجیم واسه خودش یه عالمه خوراکی خوشمزه خریده! اون وقت بابام میگه شیرکاکائو نداشتن، چیپس پیازجعفری اینجا هم بو بدی میده به جاش برات سرکه نمکی خریدم:/ تصمیم گرفتم فرزند قدردانی باشم و تشکر کنم. اما این دلیل خوبی بود که قهرِکبرام با آبجیم رو یک ماه دیگه هم تمدید کنم چون فرصت طلبی خودش رو به بهترین شکل ممکن نشون داده بود! ولی... طی یک حرکت استراتژیک ناگهان تصمیم گرفتم اتش بس اعلام کنم. به دولیل: اولا از خوراکی هاش بهم تعارف کرد؛ با اینکه قصد داشتم دستش رو پس بزنم، اما اگه این کار رو میکردم بابام بهم میگفت: دیگه انقدر بیرحم و کینه ای نباش!بچه که نیستی! و من متهم شناخته میشدم.?(ای موذی کوچولو) دوما آبجیم یه عالمه خوراکی خوشمزه داشت که اتفاقا بهم تعارف هم کرده بود! کدوم احمقی همچین فرصتی رو از دست میده؟ غرورکاذب مهم تر است یا شکم؟ شکم. به علاوه اگه آبجیم حاضر به اشتراک بیشتر خوراکی هاش نمیشد، بابام بهش میگفت: خسیس نباش! و اینطور ورق برمیگشت و اون متهم شناخته میشد.? درنتیجه فعلا همزیستی مسالمت آمیز رو برگزیدم تا بعد که برگشتیم خونه، دوباره برم تو قهر کبرا. متاسفانه این ایده عملی نشد چون خودشیرین کوچولو کارش رو خوب انجام داد و الان هم که برگشتیم خونه در صلح موندیم. این صلح تا کی دوام بیاره خدا میدونه... البته در موقع صلح، باهمدیگه بهمون خوش گذشت...
برکت بزرگ اینجا اتفاث افتاد. با اینکه زود رسیدیم اما خیلی دیر نوبتمون شد. جدیدا مطمئن شدم که من واقعا جامعه گریزم. منتظر نشستن میون افراد زیادی که اوناهم منتظر نشستن خیلی عذاب اوره. نمیدونی چیکار کنی، کجا رو نگاه کنی، بقیه فرصت دارن که تجزیه و تحلیلت کنن، چه فکری درموردت میکنن، اگه صندلی نبود کجا وایسی... ایش خیلی رومخه. خلاصه بالاخره نوبتمون شد. قبل از اینکه برم داخل یه سوتی متوسط دادم که بابام هم دخیل بود.(قشنگ من و بابام پت و متیم?♀️) درهمین حین یه خانمه و پسرش یه نگاه به من کردن یه نگاه به بابام، یه چیزی بهم گفتن و زدن زیر خنده. گویا بابام شنید چی گفتن؛ رو کرد بهشون و گفت: زهرمار رو آب بخندی خُنُک! مخاطب این حرف میتونست مادره، پسره و قطعا هردوشون باشه. خوشم میاد بابام هیچ وقت ناراحت نمیشه یا جا نمیخوره. درلحظه جواب میده. اصن کیف کردم. ? اینجوری بعدا لازم نیست اعصابش خرد بشه که اه چرا جواب ندادم یا بعدا تو حموم حرفایی که میتونست بزنه ولی نزده رو به شامپوها بگه.(من بعد از هر دعوا?) خلاصه دکتر دندونام رو معاینه کرد و گفت اصلا مشکل از دندون عقلم نیست و بهتره کاری به کارش نداشته باشیم. بعد از اتمام کامل ارتودنسی یه سیم رو به عنوان فیکس پشت هر لثه کار میزارن تا دندون ها به حالت قبل از ارتودنسی برنگردن. درواقع فیکس فک بالایی من شسکته بود و داشت همه چیز رو بهم میریخت. ماهم متوجه نبودیم و فکرمیکردیم تقصیر دندون عقلست. بخاطر همین گفتم که اومدن به شیراز تصمیم خوبی بود چون اگه بخاطر دندون عقلم نمی اومدیم ممکن بود هیچ وقت نمی فهمیدیم که فیکسم شکسته و اوضاع خرابتر میشد. دندون عقلم متاسفم که بهت شک کردم و متشکرم.❤️ خیلی خوشحال شدم که مجبور نیستم دندونم رو از دست بدم. فیکسم رو کلا برداشتن چون چاره ای دیگه ای وجود نداشت؛ بعد از سه سال! الان حس میکنم داربست دندونام رو برداشتن و هرلحظه ممکنه دندونام بریزه... قبلا که بچه بودم و میومدیم شیراز، مجلات آبنبات رو خیلی دوست داشتم و همیشه میخریدمشون. یه بار یه داستان نوشتم؛ هرشب واسه خودم خیالبافی میکردم که اینو توی مجله آبنبات چاپ میکنن و همه میگن آفرین این داستان خارق العاده رو یه بچه نوشته و معروف میشم و فلان و چنان. یه بار که این ایده رو با بابام درمیون گذاشتم، بابام خیلی جدی گرفتش. سرسخت ازم حمایت کرد و دنبال این بود که یه جا داستانم رو چاپ کنن. طوری که وقتی بخاطر دندون پزشکی اومدیم شیراز، اول رفتیم دفتر نشر مجله ی ابنبات ولی خداروشکر بسته بود. چرا میگم خداروشکر؟ چون الان که به داستانه نگاه میکنم، میبینم خیلی ضایعست.?اون وقت بابام جدی جدی میخواست بره بگه اینو واسه دخترم چاپ کنید! درواقع بابامم میدونست که داستانم درحد چاپ کردن خوب نیست اما چون به اعتماد به نفسم خیلی اهمیت میداد، میخواست اون کار رو هرچند مسخره باشه بخاطر من انجام بده. خلاصه اون داستان هیچ وقت چاپ نشد. مجلات رشد رو هم امتحان کردم. داستان و شعر میفرستادم از طریق پست و ایمیل، تا اگه چاپ شد اولین نفر به بابام نشون بدم و خوشحالش کنم اما بازهم این اتفاق هیچ وقت میسر نشد. خلاصه فکر کردید اون روز با بسته بودن دفتر نشر، بابام ناامید شد؟ خیر! داستانم رو که تایپ کرده بودم، برداشت آورد نشون دکتر ارتودنسم داد! و درکمال تعجب دکتر ارتودنس با دقت خوندش و جدی تر از بابام کلی تشویقم کرد! از اون به بعد هروقت میرفتیم پیشش ازم می پرسید نویسندگی رو ادامه دادی؟ امروز درحالی که اسمم رو هم به درستی یاد نداشت ازم پرسید: هنوزم نویسنده ای؟ من فقط خجالت زده سرتکون دادم. نه اینکه آدم خجالتی باشم فقط قدم بزرگی در این راستا برنداشتم و سردرگم از خودم میپرسم منظورش از نویسندگی چیه؟ فکرمیکنم نکنه انتظار داره که تا حالا کتابی، مقاله ی مطرحی، چیزی نوشته باشم؟ یادداشت نوشتن توی ویرگول هم حسابه؟
بعد از دندونپزشکی یه برکت بزرگ دیگه رخ داد. خیلی وقته که میخواستم کتاب تست چهارتا درس اختصاصی تجربی رو بخرم. ولی خب خیلی گرونه و منتظر بودم یه جا تخفیف بزنه. البته دیجی کالا تخفیف های خیلی خوبی داشت اما چون مطمئن نبودم که چاپ جدید میفرسته یا قدیم، نتونستم ریسک کنم و سفارش بدم. ناگهان نگاهم به کتابفروشی خرد افتاد که همیشه ظهر پنج شنبه ها زودتر تعطیل میکنه. کتابفروشیه که عاشقشم؛ یه کتابفروشی زیرزمینی بزرگ با یه عالمه کتاب از یه عالمه ناشر مختلف. به طور معجزه وارانه ای این وقت ظهر باز بود! به بابام قول دادم چون باید امسال یه عالمه درس بخونم، فقط به کتابا یه نگاهی بندازم و بدون خرید حتی یک رمان بیایم بیرون. تا اینکه چشمم به بنر تخفیف پایان فصل افتاد! تخفیف خوبی بود و هنوز میشد ازش استفاده کرد. به علاوه یه تخفیفی هم جداگونه به دانش آموزا میدادن. در نتیجه تونستم چهارتا کتاب تست رو خریداری کنم.
ولی یه چیزی خیلی ناراحتم کرد. تعداد زباله گردها، معتادها، دستفروش ها، کودکان کار و بی خانمان ها به مقدار قابل توجهی خیلی خیلی افزایش پیدا کرده. هرجا نگاه میکردی پر از ماشین های دست فروش بود، یکی غذای خانگی میفروخت، یکی لباس دست دوم. ضعیف ترها همون پراید زپرتی رو هم نداشتن؛ میدیدی بار سنگین ظرف های شیشه ای رو میگذاره رو دوش نحیفشو به سمت مقصد نامعلومش میره. به هرنقطه نگاه میکردی حداقل دوتا زباله گرد، از پیر و جوون، زن و مرد میدیدی که گونی پر یا خالی رو گذاشته رو شونشو رنجور به امید دوتا تیکه آشغال به سمت سطل زباله ها میره. چه قدر یه جامعه باید از نظر اقتصادی بدبخت باشه که در اون، حتی آشغال هم به همه نرسه! به یکی کم میرسه به یکی زیاد به یکی هیچی!
یه زباله گرد تا کمر توی یه سطل زباله گنده خم شده بود. یه سگ لاغر که دنده هاش زده بود بیرون هم کنار این سطل آشغاله نشسته بود. مرده وقتی از سطل زباله اومد بیرون، مقداری از چندتیکه غذای مونده ای رو که پیدا کرده بود انداخت واسه سگه و مقداریش رو خودش خورد:) همت و معرفت بعضی آدما درعین فقر چقدر میتونه زیاد باشه در مقایسه با یه سری لاشخور پولدار! حقیقتا این صحنه اشکم رو درآورد...
یه پسربچه ای بود که گونیِ برنجیِ زردرنگ تو بغل داشت و زیره میفروخت. توی راه برگشت، یه آبمیوه رو اشتباهی خریده بودیم. خواستم این آبمیوه رو بدم بهش، دیدم خیلی گرمه. پس به بابام گفتم بیا ازش زیره بخریم. حقیقتا بابام قبول نکرد و گفت زیره به چه دردمون میخوره و من ناراحت شدم. درواقع بابام آدم مهربون و دست و دلبازیه و من اون موقع باید بهش حق میدادم و درکش میکردم. چه کنم بعضی اوقات بیشعوریم گل میکنه. خلاصه لج کردم و نه تنها با پول پس اندازم رفتم ازش زیره خریدم بلکه آبمیوه رو هم از دست آبجیم کشیدم و دادم به پسره! بعد که اومدیم خونه فهمیدم بابام خودش بیچاره پول کم آورده. پسره زیره ها رو با قیمت خیلی بیشتر از اونچه که مامانم میخره بهم فروخته و تو خونه هم یه عالمه زیره داریم. خب یه بار دیگه هم سر کچلم توسط مامانم تراشیده شد...?
توی پمپ بنزین وایساده بودیم. یکی از خانم های کتابفروش اومد سمت شیشه ی ماشین. دلم طاقت نیاورد. اینبار قلبم درد گرفت. حیف اسم آدم که بزاری روی بعضی حیوون ها. حداقل از دست فروش ها چیزی نمیخرید، اخلاق سگیتون رو سرشون خالی نکنین، تیکه نندازین، زخم زبون نزنین. یعنی انقدر انسان بودن واستون سخته؟ برخلاف قولی که به بابام داده بودم، حداقل کاری که از دستم برمی اومد رو انجام دادم. از خانمه کتاب خریدم. کتاب گرگ ها از برف نمی ترسند و کتابخانه ی نیمه شب. با اینکه هردوش رو خونده بودم و با اینکه خودم هم پول زیادی نداشتم. نمیخوام بگم آره من آدم خوبیم. نمیخوام آدم ریاکاری باشم و ترحم کنم ولی شاید یه ریاکار دلرحم بهتر باشه از یه صادق پست فطرت هوم؟ باید از دندون عقلم تشکر کنم که زمینه ی انجام یه کار خوب رو فراهم کرد؟
پ.ن:
حس بلاگریم گل کرده بود و دلم میخواست از همه چیز عکس بگیرم ولی همه چپ چپ نگاه میکردن. سرِ همون موضوع عکس فرستادن برای فلانی ها، دیگه عکسم نمی تونیم بگیریم:/
ها راستی فکرکنم کرونا گرفتم. لعنت بر پدر و مادر کرونا. مامانم یه دونه پیاز درسته داده دستم. میگه دماغت رو بگیر، این رو بجو و با دهنت گاز پیازه رو بده پایین. هروقتم دهنم رو باز میکنم دعوام میکنه که گازهای پیازه خارج شد:/ خب مادرمن، من باید نفس بکشم یا نه؟ علاوه بر دم به بازدمم نیاز دارم خب. میخوام اینو براش توضیح بدم، میگه واسه من سفسطه نکن:/