خیلی خوش خیال بودم که فکرمیکردم میتوانم درس سه سال را توی نه ماه جمع کنم جوری که نتیجه بشود رتبه دلخواهم!
عصبانیم چون دوسال هیچ درس نخواندم و الان دقیقا یک خر لنگم که در ابتدای مسیر توی گل گیر کرده درحالی که پایان مسابقه از رگ گردن هم نزدیک تر است
عصبانی تر هم میشوم وقتی میدانم اگر فرصتی دوباره بهم بدهند باز هم مثل همان احمق اسبق رفتار میکنم.
عصبانیم چون فهمیدم سنگ ناجی یک دروغ بزرگ بود. طی این سه سال، سرم به سنگهای ریز و درشت زیادی خورد اما هیچ کدام مرا به خودم نیاوردند. شاید تنها زمانی که این دروغ به حقیقت می پیوندد، زمانی ست که شدت برخورد با سنگ انقدر است که باعث میشود بعدش زندگی ای در کار نباشد!
عصبانیم چون باید روزه بگیرم ان هم درست زمانی که به صد در صد توانم نیاز دارم! حرفهای توهمی بقیه عصبانی ترم میکند که میگویند اتفاقا با وجود روزه گرفتن بهترین ورژن خودشان بوده اند! خب جناب قهرمان همه که مثل هم نیستند!
درحالی که از خالی بودن معده ات میخواهی بالا بیاوری، ضعفت جوری است که همه بدنت سر شده و میتوانی صداهای سوخت و ساز بدنت را که اکو میشوند را بشنوی، دو ساعت ست که زل زدی به یک تست سادیسمی شیمی که درحالت عادی هم به سختی و با تمرکز بالا حل میشود! و ان موقع است که اشکها صفحه کتاب شیمی قطور مبتکران که صدسال خواندنش طول میکشد را خیس میکنند! این همان حس فوق العاده ای ست که قراره من از روزه گرفتن داشته باشم؟ ولی نه! در نهایت این شکنجه روانی بهم اسیب جسمی نمیزند که پس اگر به قانون خدا عمل نکردم برای کفاره اش باید پدرم در بیاید!
عصبانیم از والدینم؛ و عصبانیم از اینکه عصبانیم از انسان های بی گناه گناهکار!
عصبانیم چون برخی نسخه های تک بعدی می پیچند برای همه! دوست دارم خودم را به عنوان یک مثال نقص با آن خری که مزایای خانواده چند فرزندی را تعریف کرده است اشنا کنم. اخر واجد هیچ کدام از ان مزایای کوفتی نیستم که زندگیم را قشنگ تر کرده باشند! در عوض عصبانیم، متنفرم، عصبانیم و متنفرم از آن یکی انگلی که بعد از من به خانواده یمان امده حتی با وجود بالغ شدن از لحاظ قانونی نظرم تغییر نکرده است؛ تخم جنی به غایت فتنه گر و غیرمنطقی در قالب خواهر کوچکتر!
عصبانیم چون وقتی توی اینه نگاه میکنم حالم از خودم بهم میخورد؛ زشت و چاق.
لباس هایی که تنگ شده اند و دانه دانه به کمد خواهر کوچیکم نقل مکان میکنند و لباس هایی که دلم را برده اند اما هرگز به همراه من از مغازه خارج نمیشوند
شاید فکر کنید که ناجذابیت ظاهریم باعث کمبود اعتماد بنفسم شده اما نه دقیقا؛ بیشتر به عنوان ضعف های دردناکی که بعضا قابل اصلاح هستند و همچنان گاهی آزار دهنده انها را پذیرفته ام.
میدانم تو ذهنتان چی میگذرد؛ میخواهید همان حرفهایی را تحویلم بدهید که ادمهای ضعیف و بیچاره باان خودشان را گول میزنند: زیبایی نسبیه، همه چیز ظاهر نیست، دنیا با وجود تفاوت هاش قشنگه، بزرگان به جای انتقام میبخشن و بلا بلا بلا.
الکی خودتان را خسته نکنید. با شنیدن اینکه جیران با ان ابروهای پاچه بزیش یک زمانی زیباترین شمرده میشده حس بهتری بهم دست نمیدهد در ضمن خیلی وقت است از ان زمانی که زشتی های ما معیار زیبایی شمرده میشدند گذشته! نسبیت تا یه جایی روی ذهنیت مان تاثیر میگزارد و انی هم که به بهترین نحو خودش را گول زده هنوز در نقطه ای از اعماق درونش در مقابل یک زیبارو احساس کمبود میکند حتی اگر شخصیت بهتری داشته باشد!
تفاوت ها! وقتی تفاوتت مورد نیاز جامعه نباشد یا فاقد تفاوت مورد نیاز جامعه باشی، ایا هنوزم میتوانی بگویی تفاوت زیبایی ست؟ وقتی تفاوت فرق بین غنی و فقیر باشد هنوزم میتوانی این حرف را بزنی؟ درحالی که کسی از فقر لباسی برای پوشاندن خود ندارد، دیگری بخاطر تفریح و فخرفروشی باعث به وجود امدن گورستان لباس هایی میشود که نتوانسته اند روح حریص و اسرافگر این افراد را ارضا کنند!
و من به شدت عصبانیم از همه ی این تفاوت ها؛ چرا دیگری؟ چرا من نه؟ جامعه ای حوصله سر بر که مزیت های افرادش شباهت هایشان ست را ترجیح میدهم به جامعه متفاوتی که مردمانش برای گول زدن خود یک جور زیبایی بیمار گونه را ترسیم میکنند!
عصبانیم چون وقتی پریودی به تو میگویند نجس! نمیشد از کلمه مهربان تری استفاده کرد؟
عصبانیم چون یک سری به دنبال حقوق برابر زن و مرد هستند درحالی که برابری اصلا وجود خارجی ندارد؛ از همان اول، افرینش زن همراه با تبعیض بوده است. ابزاری برای تولید مثل! این را یائسگی به ما می فهماند. در جوانی پریود بلاست و در میان سالی نعمت. در میانسالی این نعمت که بخش بزرگی از سلامت زن به آن وابسته ست از او گرفته میشود. چرا؟ ساده است چون زن دیگر به عنوان دستگاه جوجه کشی فرسوده شده و استفاده ای ندارد پس دیگر اهمیت ندارد که سالم بماند یا نه!
عصبانیم از این همه بی نقص نبودن دنیا. در خانه بزرگ تمیزکاری سخت است و در خانه کوچک نفس کشیدن!
عصبانیم چون به جز خشم هیچ احساس دیگری تنور احساساتم را روشن نگه نداشته است. دیگر تحت تاثیر سکانس های یک سریال درام قرار نمیگیرم و با سکانس های سم یک سریال کمدی قهقه نمیزنم. دیروز ناگهان میان بدبختی هایم طی یک تصمیم انی کاری را انجام دادم که معمولا شادم میکرد اما بعد بی هیچ دلیلی از ان پشیمان شدم؛ که چه بشود؟ اتش خشمی که همه چیز را به شکل خاکستر پوچی در اورده
عصبانیم؛ درواقع عصبانیم از خودم، وجودم و همه چیزم