سرکلاس دینی حرف از عدالت خدا بود که یکی از بچه ها بحث آفرینش انسان های معلول را پیش کشید. معلم هم در مورد حکمت الهی توضیح داد و چیزی شبیه به اینکه «این موضوع ربطی به عدالت نداره چون بنده ها حقی بر گردن خدا ندارن» گفت. که به نظرم کمی مغلطه وار جلوه کرد. ولی خب از آنجا که اهل بحث، مخصوصا بحث رو در رو نیستم، همان کاری را کردم که خیلی از افراد خاکستری، ترسو و راحت طلب انجام میدهند؛ خودم را زدم به نشنیدن و بیخیالی. در عوض توی ذهنم، به وسیله ی استدلال استقرایی سعی کردم بفهمم این تئوری های فلسفی و پیچ در پیچ چه افاقه ای در زندگی معلول ها دارد مثلا؟ به جای جواب، استدلال استقرایی به من نشان داد که مثال های در دسترسم مجمعی از معلول ها میسازند. در کمال تعجب معلول های زیادی را میشناسم. نه، شناختن کلمه ی درستی نیست...
میدانید، خدا دل بزرگی دارد. یک دل خیلی خیلی بزرگ. این دل با ظرفیت بینهایت واقعا لازمه ی کارش است. چون از طرفی با دیدن ظلم ادم ها نباید خم به ابرویش بیاید و از طرف دیگر از کارهای خودش نباید دلش بسوزد!
فکر کنم فرشته، کاراییِ دل خیلی خیلی بزرگ خدا را بیشتر از هرکس دیگری درک کند. فرشته جثه ی ریز و قد کوتاهی دارد. دهان و چشم های خطی، دندان های درشتِ خرگوشیش که بخاطر پوسیدگی چیزی ازشان نمانده و صورت کوچکش، نمی تواند بیانگر چهره ی مردانه یا زنانه اش باشد. از وقتی ذهنم خاطراتم را ثبت کرده او را به یاد می اورم، چون همسایه ی دیوار به دیوارمان است. ولی من نمیشناسمش؛ چون نمیدانم معلولیتش چیست، توی ذهنش چی میگذرد، چه چیزی خوشحالش میکند یا چه دیدی به دنیا دارد. در واقع هیچ وقت نخواستم بدانم. باید حداقل سی سال را داشته باشد. پدرش پنج سال پیش مرد و با مادر پیرش زندگی میکند. نمیدانم میشود اسم خواهر و برادرهایش را آدمیزاد گذاشت یا نه. مظلوم گیر آورده اند. انگار فرشته مستخدمشان است! اصلا تا به حال به عنوان خواهر به او اهمیت داده اند یا دوستش داشته اند؟ ظلم کردن تنها کاری ست که از دست آدم های ضعیف و ترسو بر می اید. حق ندارند اما شاید تقصیر آنها هم نیست. حتی من که غریبه ای بیش نیستم، با دیدن فرشته قلبم مچاله میشود. معذب بودن باعث میشود نخواهم با او رو به رو بشوم یا صحبت کنم، راحت پسندی حکم میکند فقط نادیده اش بگیرم. و نکته ی ترسناک ماجرا دقیقا همینجاست. با این حال مدت ها فکر میکنم، به اینکه چه احساسی دارد؟ به چه چیزهایی فکر میکند؟ مرکز دنیایش چیست؟ حتما شاکی است؛ از خدا، از آدما، از عدالت. ناامید، غمگین و دلشکسته است. تا به حال ازش نپرسیده ام. ولی وقتی محدودیت از همه طرف آدم را به زنجیر کشیده، مگر میشود احساساتی غیر از این داشت؟ یک بار که برایشان نان سنگک خریده بودم، بهم گفت «من خیلی خاطرِ تو و خواهرات میخوام. درس بخون تا دکتر بشی و بیایم پیشت» این جملات سطحی و عامه طولانی ترین مکالمه ای بود که طی این سالها داشتیم. البته بیشتر مکالمه ای یک طرفه بود. من که هم معذب شده بودم و هم دستپاچه با چندتا کلمه ی بی مصرف بیشتر نتوانستم جواب ابراز محبتش را بدهم. شاید زمانی او هم دلش میخواسته برود مدرسه و تحصیل کند. شاید با دیدن جشنِ عقد و عروسی ها و تشکیل خانواده ی خواهر و برادرهاش توی دلش غصه خورده که هیچ وقت نمی تواند لباس عروس بپوشد. هرگزهیچ کس مانند یک انسان برابر با او رفتار نکرده. تا به حال عاشق شده یا مخفیانه توی دلش شیفته ی چیزی شده؟ امیدوارم نشده باشد این حداقل لطفی ست که خدا در مقابل تمام بدبختی های زندگیش میتواند نسبت به او داشته باشد. عشق بی سرانجام جز عذاب چیزی نیست مخصوصا برای ادمی که حتی ذهن و جسمش را هم کامل در اختیار خود ندارد دیگر چه برسد به شخص دیگری! تقریبا از این مطمئنم که مثل خانواده ی فرشته هیولا نیستم اما از آن آدم های تاثیرگذار توی داستان ها هم نیستم. باید بگویم متاسفانه. مثل همان ها که مسیر زندگی یک نفر را عوض میکنند. آن قهرمان های اجتماعی، شجاع و سرسخت. حقیقتا خنده دار، آرمانی و خزعبل است. من یک ترسوی تمام عیارم. متقابلا فرشته هم از آن آدم های پتانسیل دار توی فیلم ها نیست که یک دفعه شکوفا می شوند! ذهنش توسط تربیت و افکار کم ارزش، قدیمی و سنتی مانند دندان هایش پوسیده و زنگ زده است. بگذارید رازی را به شما بگویم. یک بار به خودم اجازه دادم که باور کنم میتوانم مسیر زندگی اش را عوض کنم و آگاهی محدودش را متوجه دنیای رنگارنگ و متفاوت مان بسازم. کتاب پاستیل های بنفش را که فکر میکردم متناسب باشد، به او هدیه دادم. سرنوشت کتاب این بود که زیر دست توله های خواهرش به دفتر نقاشی تبدیل شود. تهش فهمیدم فرشته اصلا سواد خواندن ندارد. چقدر من احمق و خودسرم! شاید ناآگاهی و دنیای کوچکِ پر از ظلمش برایش بهتر باشد. آگاهی و دانایی که موجب شود بدانی چه چیزهایی در دنیا وجود دارد که هرگزحتی لمس کوچکی از آنها نصیبت نمی شود و چه چیزهایی را از دست داده ای، به اندازه ی عشق یکطرفه، زجرآور و ناعادلانه است. منِ ترسو می گوید هنوزم نباید از رحمت و حکمت خدا نا امید شد اما صدایی آرام و محتاط از درونم می گوید اگر سرانجامِ فرشته، یک پایان خوش کلیشه ای نباشد، قوانین الهی می توانند در حد همان تئوری های بی فایده باقی بمانند...
زینب را حتی کمتر از فرشته میشناسم؛ بهتر است بگویم میشناختم. الان دیگر زینب مورد نظرم وجود خارجی ندارد، چون مرده است. زینب علاوه بر سندروم داون با یک مشکل مادرزادی به دنیا آمده بود که حدس میزنم ایدز بوده باشد. پدرش، از خدا خواسته این را بهانه میکند و بعد از کتک مفصلی که نثار مادر تازه فارغ شده ی زینب میکند، میرود و زن دوم میگرد و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکند. گاهی وقت ها او و مادرش را می دیدم که به مسجد می آیند. تنها پناه زینب، مادرش و تنها کس و کار مادرش، زینب بود. توی مدرسه شاگرد مادرم بود. مادرم می گوید برخلاف اینکه همه با او نامهربان بودند اعتماد به نفس زیادی داشت و از حق خودش دفاع میکرد. اما خواهرم برایم تعریف کرد که موجودات شیطان صفتی به اسم آدم، با لقب اشرف مخلوقات، در مدرسه چه بلاهایی سرش می آوردند. اینها را همان شبی برایم تعریف کرد که صبحش، زینب قبل از تولد چهارده سالگیش در اثر یک سرماخوردگی ساده، دست در دست مرگ نهاده و مادر تنهایش را تنهاتر کرده بود. روز مرگش چندتا از همکلاسی هایش مقداری اشک تمساح ریخته بودند و فردایش انگار نه انگار که قاتلی بوده اند در لباس دختران نوجوان. قاتل روح و روان زینب! امیدوارم آتش عذاب وجدان، کارما، چوب خدا، کائنات، ضربه ی ابلفضل یا هر نیرویی که می تواند از آنها انتقام بگیرد هرگز رهایشان نکند. بعضی اوقات دلم میخواهد با خدا گپ و گفتی داشته باشم. باید از او بپرسم هدفش چه بود؟ یک نفر را در اوج بدبختی بیافرینی و خیلی زود جانش را بگیری؟ یک بازی است که از آن لذت می بری یا تراژدی است که هر از گاهی نیاز داری با آن اشک بریزی؟ درس عبرت است یا امتحان برای دیگران؟ در این صورت کاملا ظالمانه زینب فدای دیگران شده است. چی؟ به همان اندازه ای که در این دنیا از او گرفته ای، در آن دنیا میخواهی به او پاداش بدهی؟ چه خوب، آن وقت بخاطر بی حجابیش یا اینکه به چهارچوب آهنی در مسجد می چسبید تا مجبور نباشد نماز بخواند، جیغ میکشید و نماز جماعت را بهم میریخت مجازاتش نمی کنی؟ شاید میخواهی از موهایش آویزانش کنی!؟ میخواهم کاملا خودمانی بپرسم... آیا سرکارمان گذاشته ای؟ می توانی به من بگویی. آخر، به جای آن روح بلند مرتبه ای که در انسان ها دمیده ای، چیزی جز پلیدی و زشتی در فطرتشان ندیدم. دختربچه های نوجوان را میگویم. فکرنمیکردم همچین شیاطینی در واقعیت وجود داشته باشند...
نورا دختر میتراست و میترا یکی دیگر از همسایگانمان است. دختر بچه ظاهر سالمی دارد؛ اما از لحاظ ذهنی ناقص الخلقه است، نمی تواند به خوبی حرف بزند و مثل وحشی ها رفتار میکند. هشت ساله است و خردسالی اش را به یاد دارم. حتی اگر حرف زدن را هم یاد بگیرد هرگز نخواهد توانست با دیگران ارتباط برقرار کند. اینطور به نظر میرسد که جهانی موازی در ذهنش دارد. جهانی پراکنده و معلق. در لحظه، شاید در دشتی پر از گل به دنبال پروانه ها میدود، ممکن است در آسمانی صورتی رنگ پرواز کند و زمانی هم انگار درحال گشت و گذار در اعماق اقیانوس هاست. همه چیز خوب است تا اینکه متوجه می شود در یک گوی بلورین گیر افتاده. آدم های بیرون بلور را می بیند، حتما میخواهد آنها را کشف کند و رفتارهایشان را رمز گشایی کند اما میداند که یک چیزی درست نیست. کوک یک چیزی درست کار نمیکند. جای خالی چندتا چرخ دنده توی مغزش، فشار زیادی به او وارد میکند. هنوز کاملا متوجه زندانش نشده چون درک درستی از هیچ چیز ندارد. در این زمان بی وقفه به دیوار شیشه ای مشت می کوبد اما چیزی جز یاس و یاس و یاس به دست نخواهد آورد. پدرش از کار افتاده است و مادرش در یک دکه ی کوچک سمبوسه، فلافل و... می فروشد. بگذارید سری به نیمه ی پر لیوان بزنیم؛ حداقل پدر و مادر فوق العاده ای دارد. عاشق دخترشان هستند. برخلاف اینکه نورا همیشه زندگی را به پیش چشمشان سیاه میکند، هرگز ندیده ام که دعوایش کنند، سرش داد بزنند یا کتکش بزنند. همیشه در مقابل دخترشان به صبور ترین و با حوصله ترین آدم های روی زمین تبدیل می شوند. حتما خدا مقداری از انصافش را به نورا نشان داده است. البته این والدین نمونه که قرار نیست تا ابد زنده بمانند...
شاید زمانی حسین هم مثل نورا والدینی داشته که حاضر بوده اند جانشان را برای فرزندشان فدا کنند. اما الان هیچ کس را ندارد. نمیدانم اگر درگوشه ای از این دنیای بزرگ بیافتد بمیرد، قبل از اینکه جسدش پوسیده شود و از بین برود کسی او را پیدا خواهد کرد یا نه؟ فکر کنم سنش از بابای من هم بیشتر باشد. ریش ها و موهای بلند، سپید و شوریده ای دارد. همیشه پانزده کیلومتر را از شهر پایین دست طی میکند تا به شهر ما بیاید. مجنون، سرگردان و بی کس و کار است. یک بار مامانم در توصیف عاشقی یک نفر گفت « طرف حتی برای فلانی شعر هم گفته!». بابا هم جهت رد صلاحیت طرف، گفت « اتفاقا آدم های دیوانه و مجنون خیلی هم خوب شعر میگن! مثلا همین حسین رو ببین چه شعرهایی میگه!» بله، حسین شاعر قهاری است. البته شعرهایش بیشتر ملغمه ای از اشعار فردوسی و سعدی و حافظ است. به هرحال از این طریق مردم ده تومنی کف دستش میگذارند. بیشتر اطراف فست فودی ها میپلکد. وقتی به بابا میگویم کمکش کند به روی خودش نمی آورد اما میدانم گاهی اوقات یواشکی برایش غذا می خرد. این را از آنجا میدانم چون هر از گاهی که میتواند بابایم را به خاطر بیاورد، او را حاجی بابا صدا میزند. حسین به هرکس که آن را دوست داشته باشد حاجی بابا میگوید. کمی خنده دار است که بابام را اینجوری صدا بزنند. میدانید دیدن یک بزرگسال در این وضعیت، ترسناک و غم انگیز است. خدا قربان خلاقیتت، بلاها و مشکلاتت چقدر متنوع اند! خیلی عجیب است؛ بدنت مراحل رشد را کامل طی کرده باشد اما مغزت محکوم باشد به اینکه تا ابد، همچون یک کودک خردسال رفتار کند!
شاید باید برای زینب خوشحال باشم که مرده است، برای نورا دعا کنم که به این مرحله نرسد و امیدوار باشم سایه ی خانواده ی هیولای فرشته تا مدت زیادی روی سرش بماند! هزار توی حکمت های خداوند چقدر سرسام آور است. و من چقدر احمق و خودسرم که میخواهم مته به خشخاش کارهای خدا بزارم!
فکر کنم الان که کارم حسابی گیر خداست، انتقاد کردن از او حرکت استراتژیکی نباشد (خدا اگه ناراحت شدی یا بهت برخورد به بزرگواری خودت ببخش و من رو مشمول بلای آسمانی یا چوب بیصدا قرار نده. از طرف یک ترسوی مردد)
ولی به هرحال باید این پست را می نوشتم به عنوان کمترین کار نمادینی که میتوانم برای مجمع معلولان انجام بدهم. شاید هم باید به آن به چشم یک مجازات نگاه کرد بخاطر اینکه گاهی در کمال حماقت با خودم فکر میکردم خوشبحالشان که مسئولیت زیادی روی دوششان نیست و هر بهانه ای از آنها قابل قبول است!
امیدوارم به دلیل امواج منفی این پست از نیمه ی راه فرار نکرده باشید...