حقیقتا دلم میخواست در چالش کتابخوانی مردادماه طاقچه شرکت کنم؛ اما بخاطر کمبودِ وقت تا الان وقت آزادی پیدا نکردم که کتاب جدید بخوانم و سر چالش تیر هنوز اعصابم خرد بود. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که در میان کتابهای معرفی شده بگردم و کتابی که قبلا خواندم و اطلاعات دقیقی برای معرفی از آن به یاد دارم را انتخاب کنم. کتاب های زیادی بودند: سمفونی مردگان، کتابخانه ی نیمه شب، مغازه ی خودکشی، جین ایر، ابن مشغله و... ولی چون میخواستم خیلی مختصر در موردش حرف بزنم و احتمالا اگر نظری برایش نوشته ام، فقط آن را کپی-پیست کنم، دلم نیامد این کتاب ها را قربانی کنم. پس از لیست کتاب های چالش همچنان پایین و پایین تر رفتم تا به کتاب مورد نظر، "روی ماه خداوند را ببوس" رسیدم.
خلاصه از طاقچه:
کتاب روی ماه خداوند را ببوس محبوب ترین اثر مصطفی مستور، رمانی با موضوعی فلسفی و هستیشناسانه است. مستور در کتاب روی ماه خداوند را ببوس در پی پاسخ دادن به پرسشهایی است که همیشه در جدال بین عقل و احساس مطرح میشوند.
یونس دانشجوی دکتری پژوهشگری علوم اجتماعی است .او دارد پایان نامهاش را درباره علت خودکشی دکتر محسن پارسا مینویسد: فیزیکدانی که خودش را از طبقه بیست و چندم یک برج پایین انداخته. در این میان، مهرداد دوست دوران دبیرستانش که عاشق دختری آمریکایی شده و برای زندگی با او به آمریکا رفته بود، بازمیگردد و در ملاقاتی که باهم دارند، میگوید که همسرش جولیا درگیر سرطان و نزدیک به مرگ است، درحالی که یک دختر چهارساله از او دارد. موضوع خودکشی محسن پارسا و مسئله مرگ همسر مهرداد، یونس را که قبلا اعتقادات دینی محکمتری داشته دچار ابهامات و پرسشهایی فلسفی درباره وجود خدا و معنای هستی میکند. این درگیریهای فلسفی و تردیدهای دینی رابطه او و نامزدش را هم تحت الشعاع قرار میدهد و در نهایت تلنگری به او میزند
از اینجور کتاب های دینی و معنوی، فلسفی و تاریخی، اجتماعی و سیاسی در کتابخانه ی مدرسه یمان زیاد است. آنقدر زیاد است که دلم میخواهد گریه کنم. یکی به این دلیل که بعضی هایشان مانند ظاهر این کتاب و برخلاف باطنش، خیلی جذاب به نظر میرسند ولی من وقت ندارم بخوانم شان. یکی هم به این خاطر که حس میکنم کسی که کتاب های کتابخانه را تهیه کرده، در حق ژانرهای دیگر بسی جفا کرده است. بگذریم از اینکه بعضی هایشان هم قشنگ مخصوص شست و شوی مغزی و به طور ضایعی جهت دار است.
خلاصه یک روز که از فرت بی حوصلگی و جفادیدگی به ستوه آمده بودم، این کتاب را که نسبت به بقیه کتاب ها محتوایی نزدیک تر به داستان داشت، انتخاب کردم تا بخوانم.
اسم کتاب از آنهایی ست که آدم را کنجکاو میکند. از آنها که قلقلکت میدهد و باعث میشود ناگهان به سمتش هل بخوری. خلاصه ی کتاب، جالب، در عین حال کلیشه ای است؛ می تواند چکیده ای از سریال های ایرانی باشد. اگر کتاب را بخوانید، متوجه میشوید قلم نویسنده ساده و روان است. کتاب کم حجمی است و هرکسی در مدت کمی میتواند آن را بخواند.( البته شخصا با کتاب های کم حجم حال نمیکنم هرچند برای خوندن سر کلاس دینی بد نیست.) نقاط قوت کتاب همینجا تمام میشود.
وقت خودم و شما را نگیرم و فقط نظرم را بگویم. ایده ای که نویسنده برای داستانش طراحی کرده، خوب و قابل قبول بود. خب اسم بیانگر مضمون کتاب است. کتابی مذهبی که قرار است در نهایت به خدا و ایمان برسد. پس مشکل مضمون نیست که اگر بود از اول نمی خواندمش. مسئله این است که کتاب به هیچ وجه پرداخت خوبی ندارد . توهین به علاقه مندان این کتاب نباشد، روایت آن سبک مغزانه ست و نه سر دارد و نه ته. به نظرم فقط متعصبان مذهبی تحت تاثیر آن قرار می گیرند.
داستان پردازی اصلا گیرا و درگیر کننده نیست. میتوانست داستان عمیق تری داشته باشد. باید دلیل به وجود امدن شک به وجود خدا در یونس بهتر نشان داده میشد. برای یونسی که یک زمانی مذهبی دواتیشه بود، موضوع هایی که بخاطرشان میپرسید «آیا خداوندی وجود داره؟» خیلی الکی، سطحی و کلیشه ای بودند. برای یک جواب تاثیرگذار، اول باید سوالی تاثیرگذار پرسیده بشود. طوری که خواننده را به تامل وا دارد. باید خواننده هم به همراه شخصیت اصلی به شک بیفتد و درگیر بشود. و در این زمان که مخاطب با حس بیچارگی شخصیت همزادپنداری میکند، باید پاسخ متحول کننده رو بشود. که البته من در کتاب پرسش و پاسخ این چنینی ندیدم.
طبیعتا چون کتاب مذهبی است، در انتها شخصیت ملحد باید طی یک ماجرای تقریبا قانع کننده و معجزه وارانه از وجود خدا مطمئن بشود. اما در این کتاب هرگز همچین اتفاقی نیفتاد. به نظرم با توجه به جمله ی اخر کتاب: « به اسمان نگاه میکنم. به جایی که بادبادک رسیده است به خداوند.» یونس دوباره به خدا ایمان می آورد؛ اما چرا؟ حرف های علی و سایه (شخصیت هایی که مثلا میخواستن ثابت کنن خدا وجود داره) بیشتر احساسی بود. حرفهای قشنگی بود و پیام جالبی داشت ولی قانع کننده نبود. باید بپرسیم پیام و هدف کتاب چیست؟ پیام این است:«خدا خیلی خوب است.» علی و سایه خودشان را به در و دیوار کوبیدند و با سخنرانی های احساساتی میخواستند منظور را برسانند. تا جایی که علی بود یا دوستش، نمیدانم با سوسک ها حرف میزد یا منظورشان را می فهمید!( این ماجرا درست یادم نیست) اوکی! به خدا راضی به این همه زحمت نیستیم، پیام را گرفتیم! اما هدف چیست؟ هدف این است که برهان ها و اتفاقات متحول کننده ی کتاب، در شخصیت و مخاطب، یقین به خدا را ایجاد کند. اما این به در و دیوار کوبیدن علی و سایه و حرف هایشان، اصلا منطقی نبود؛ نه تنها برای کسی که منکر وجود خدا میشود، بلکه برای کسی که به خدا اعتقاد راسخ دارد هم منطقی نیست! پس کتاب به هدفی نرسیده؛ چون نتوانسته این اعتقاد را(مخصوصا در فرد ملحد) نهادینه کند. برای همچین موضوعی، خواننده خودش را اماده کرده برای یک جواب دهن پر کن. اما تا پایان جوابی دریافت نمیکند.مخصوصا از علی که علاوه بر قضیه ی سوسک ها و اینکه حرف هایش واضح نبود همه اش هم بغض میکرد.?
فکرمیکنم تنها موضوع جذاب کتاب، دکتر پارسا بود. که آن هم وقتی دلیل خودکشی اش را فهمیدم، تنها واکنشم این بود:«اسکلی داداش؟ روانی خدازده ی بدبختِ بی جنبه!» حتی دکتر پارسا هم برای دلیل تحول یونس راضی کننده نبود. به هرحال چون کتاب کم حجم بود و زیاد وقتم را نگرفت(تو یه زنگ، سر کلاس دینی تمومش کردم)، از خواندنش پشیمان نیستم. ولی برایم سوال است کسانی که این کتاب را توصیه میکنند یا کسی که این کتاب را در لیست کتابهای چالش، این کتاب را به عنوان کتابی که همه معرفی میکنند، گذاشته، چه دیدی به این کتاب دارند؟ کدام قسمت کتاب آنها را متاثر کرده؟ میدانم که بعضی ها تنها تعصب محض دارند و بعضی میگویند دلی است و با عقل و منطق نمی توان توصیفش کرد؛ اما به نظرم همان هم تنها توجیهی ست برای تعصبی که خودشان هم نمیتوانند درکش کنند.
شرط شرکت در چالش، قرار دادن لینک است که قرار میدهم. همانطور که طاقچه ی مهربااان یا بهتر است بگویم طاقچه ی بیخیال، کاری ندارد که معرفی کرده ای یا تخریب؛ تو را شرکت کننده می پندارد و تازه کلی هم تشکر میکند! (وی عذاب وجدان میگیرد?)
پ.ن شماره ۱ :
متاسفانه برخلاف تصورم که فکر میکردم نوشتن این پست زیاد وقتم رو نمیگیره، دو ساعت و سیزده دقیقه وقتم رو گرفت :/ به علاوه اینکه بخاطر ارور 504 مجبور شدم از اول بنویسمش و منتظرم تا منتشر بشه. الان هم ساعت نه شبه و به نظرم باید تا صبح بیدار بمونم تا بتونم خودم رو به برنامم برسونم وگرنه به فنا میرم...هعععی روزگار...
پ.ن شماره ۲ :
این پست رو ۳۱ مرداد نوشتم ولی الان شش شهریوره و این پست هنوز منتشر نشده. چون از بدشانسی همیشه بروزرسانی ویرگول خفتم میکنه :/
اگه براتون جالبه بدونید که به فنا رفتم یا نه، بله به برنامم نرسیدم و به فنا رفتم ولی اشکال نداره. به فنا رفتن کاذب بود؛ حتی ککم هم نگزید (وی اشک هایش را پاک میکند ?)