معرفی کتاب پارسیان و من

این پست رو جهت شرکت در چالش کتابخوانی تیرماهِ طاقچه نوشته بودم که با تشکر ویژه از ویرگول عزیز( این عبارت را با دندان قروچه بخوانید!) نتونستم اون رو سر موقع منتشر کنم. از نوزده تیر قصد انتشار این پست رو داشتم اما تا به امروز که تقریبا یک ماه می شه، به دلایل الکی و اشتباه، ویرگول من رو معطل کرد. مرسی واقعا :/
پارسیان و من
نویسنده ی این مجموعه آقای آرمان آرین ، نویسنده، پژوهشگر و رماننویس ایرانی است. «پارسیان و من» اولین اثر آرمان آرین بود که او را به شهرت رساند.
این سه گانه ی فانتزی، بخشی از حماسه، اساطیر و تاریخ کهنِ ایران باستان را به قلم میکشد و مخاطب را با برخی از شخصیت های افسانه ای و تاریخیِ ایرانی همراه میسازد. دو جلد اول روایتگر داستان هایی از شاهنامه هستند و جلد سوم به داستان کوروش بزرگ می پردازد. در واقع نویسنده با خلاقیت و جسارت، مسیر ساختارشکنی را در پیش گرفته و داستانی به ظاهر کوتاه را به صورت رمانی بلند بازسازی کرده و آن را با قوانین ساختاری رمان تطبیق داده است تا جایی که حتی دست به حذف پایه ها و قسمت هایی از داستان اصلی زده. هرچند که این خلاقیت و جسارت در مورد موضوعی مثل حذف کردن، همیشه هم به نفع نویسنده نیست. به هرحال نویسنده توانسته است از داستان های گاها متناقص اساطیری سه رمانِ یکدست و قابل توجه بسازد.

سه جلد این مجموعه عبارتند از:
جلد ۱ - پارسیان و من، کاخ اژدها
جلد ۲ - پارسیان و من، راز کوه پرنده
جلد ۳ - پارسیان و من، رستاخیز فرا میرسد
همچنین برنده ی جوایز زیر بوده است:
- جایزه بیست و سومین دوره کتاب سال جمهوری اسلامی ایران (۱۳۸۴)
- لوح تقدیر از جشنواره مهرگان ادب (پکا) (۱۳۸۴)
- جایزه پنجمین دوره کتاب سال شهید غنیپور (۱۳۸۴)
- لوح تقدیر از جشنواره مهرگان ادب (۱۳۸۵)
- لوح تقدیر IBBY دانمارک شده است.
شاید شما هم با فیلم ها، مخصوصا انیمیشن ها و کلا آثار و داستان های زیادی مواجه شده باشید که شخصیت اصلی ماجرا، از دنیای معاصر به دل تاریخ کشیده میشود و به همراه شخصیت های تاریخی به ماجراجویی می پردازد؛ به گونه ای که شاهد و روایتگر حماسه ی آنها میشود. دقیقا چنین اتفاقی برای سه شخصیت اصلی مجموعه ی ما یعنی اردشیر، سیاوش و بردیا رخ می دهد. آنها از دنیای مدرن به گذشته سفر میکنند و در کنار بزرگترین حماسه آفرینان ایران زمین، کشمکش های زیادی را تجربه میکنند.
در نگاه اول، همانطور که گفتم سه گانه ی پارسیان و من، مجموعه ای در خور توجه جلوه میکند. به هرحال نوشتن رمانی تخیلی بدون الگوبرداری از الگوهای غربی، خودش هنر است. خیلی از نویسندگان ایرانی هستند که با انداختن نگاهی زیرچشمی به آثار خارجی و تقلید از آنها، نوشتن کتاب خود را آسان و فکر میکنند مخاطب نیز متوجه تقلیدِ مثلا یواشکی آنها نمیشود!
در نگاه دوم، اگر نکته سنجی را کنار بگذارید، بازهم میتوانید از این مجموعه لذت ببرید و از قلم شیوا و میهن دوستی نویسنده تعریف های پر آب و تاب بکنید. مثلا می توانید بگویید چه خلاقانه! یا چه زیبا و دلنشین! شاید هم بگویید بهترین کتاب فانتزی بود که در کل عمرم خوانده ام! یا چه خط داستانی جذابی داشت! یا وااای انگار داری فیلم می بینی! یا... خلاصه از این «یا» ها زیاد میتوانید در وصف این مجموعه بگویید.
اما اگر دقت تان را بیشتر کنید، عینک نکته سنجی به چشم بزنید و گاهی هم ذره بین تان را زوم کنید، متوجه می شوید با اثر آن چنان بی نقصی هم طرف نیستید! نمی گویم بد یا مبتدی اما «پارسیان و من» خالی از نقص نبود.
به شخصه به خوبی متوجه این موضوع هستم که مرز بین سه مسئله ی معرفی کردن، نظر دادن و نقد کردن از مو هم باریک تر است اما باز هم با یکدیگر تفاوت دارند.
اول قرار است طبق چالش، کتابی را معرفی کنیم. به به و چه چه راه بیاندازیم که بروید سری به طاقچه بزنید و این کتاب خوبی را که بهتان معرفی کردم، توی طاقچه بخوانید.( آخجون!چقدر سر راست و راحت!) اما این ذاتا توی طبیعت من نیست که فقط کاری که لازم است را انجام بدهم و نتیجه میشود نظرهای اضافی ام که فوج فوج بر سر یادداشت معرفی بدبخت فرود می آید. از آنجا که دیدن فقط نکات مثبت هم ذاتا توی طبیعتم نیست، یک عالمه نکته ی منفی هم چاشنی نظرم میکنم که نتیجه ی آن میشود نقد کردن که اصلا هدفم این نیست! چندان علاقه ای به نقد کردن ندارم.
به همین دلیل هرچند قصد نقد کردن ندارم؛ اما در ادامه در مورد هر سه جلد و نکات مثبت و منفی آنها که بیشتر چشمم را گرفته، صحبت خواهم کرد.
پارسیان و من : کاخ اژدها
خلاصه: شخصیت اصلی این جلد، اردشیر پسر نوجوانی است که به همراه پدر و مادرش در کلبه ای درون جنگلی به دور از تمدن و سایر انسان ها زندگی میکند. پدر او نویسنده است و علاقه ی زیادی به داستان های ملی و کهن دارد. مادر او زنی مهربان و خانه دار است. مجموعا زندگی خوب و آرامی دارند. تا اینکه روزی آرامش آنها برای همیشه برهم میخورد؛ افراد ناشناسی به کلبه ی آنها هجوم می برند و والدین اردشیر کشته می شوند. در ادامه و طی اتفاقاتی، اردشیر از راه نامعلومی وارد دنیای دیگری میشود. او پا به دوران پادشاهی ضحاکِ ماردوش گذاشته است. این ماجرای اختصاصی اردشیر است.داستان ضحاک ماردوش را که همه می دانند؟ و باقی قصه.
شخصیت ها: او با شخصیت های اصلی این داستان مثل کاوه، فریدون و ضحاک روبه رو میشود. اینجاست که آرمان آرین دست به ساختارشکنی میزند و ترتیب های زمانی و اتفاقات را بهم میریزد و به دلخواه شخصیت اضافه میکند. اولین آنها ایرج است؛ پسر فریدون که در این زمان همسن اردشیر است! اسفندیار آخرین پسر کاوه. ماننا ، مادربزرگ هیکتانیس و...


ابتدا که این جلد را شروع کردم، تا فصل سه بیشتر نتوانستم ادامه بدهم. چون قلم نویسنده بیش از حد ادبی است و حالت انشاگونه دارد. در واقع یعنی راوی داستان که اردشیر باشد اینگونه ادبی فکر میکند که قضیه را بی روح میکند؛ روایت داستان از زبان شخصیت که بچه ای دوازده ساله است باید صمیمی تر باشد. چرا این موضوع باعث شد ادامه ندهم؟ شاید چون تا قبل از این، خواندن آثار ترجمه شده که قلم نویسندیشان چندان بر ادیبانه بودن پافشاری نمیکرد، لوسم کرده است.
دلیل بعدی بی واکنشیِ اوایلِ اردشیر بود. وقتی وارد دنیای جدیدی شد، اصلا تعجب نکرد و خیلی راحت با آن کنار امد. به علاوه پدر اردشیر با گفتن داستان های فراوان او را بزرگ کرده بود. یعنی در این میان حرفی از مهم ترین شخصیت های شاهنامه، ضحاک و فریدون، نزده بوده است؟ چون واکنش های اردشیر به گونه ای بود که انگار اولین بار است در مورد آنها فهمیده. اگر هم داستان آنها را از قبل میدانسته، چرا با دیدن شخصیت های افسانه ای از تعجب به وجد نیامد و پس نیافتاد؟ همانطور که گفتم والدین اردشیر در دنیای واقعی کشته شدند اما در این دنیای جدید هم حضور داشتند. وقتی اردشیر دلیل این موضوع را از پدرش پرسید و پرسید که چطور آمده، پدر (در واقع نویسنده) خیلی ریز پیچاند! :
جایی درحدود مرکز ایران. ولی پسرم، سعی کن همهٔ چیزهایی را که بودیم، فراموش کنی. مهم این است که امروز ما در اینجا هستیم و من در این سرزمین و در این زمان بودن را بر همه چیز و همه جا ترجیح میدهم. میدانی چرا؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و او ادامه داد: چون که همه چیز برای سرزمین ما درست از اینجا آغاز شده است. اینجا پایهٔ همهٔ تاریخ ایران زمین خواهد بود.
این بگذشت تا بالاخره چالش کتابخوانی طاقچه گوشم را پیچاند و دوباره مرا سراغ همین مجموعه فرستاد تا یاد بگیرم وقتی کتابی را شروع میکنم، یعنی مسئولیت خواندن آن را قبول کرده ام، پس باید آن را به اتمام برسانم و زود قضاوت نکنم.
این بار متوجه شدم که نویسنده سعی میکند با زاویه ی جدیدی به این ماجرا نگاه کند؛ با اضافه کردن شخصیت های جدید و کم اهمیت تر که در داستان اصلی وجود نداشته اند و در عین حال ممکن است واقعا چنین شخصیت هایی در آن زمان قربانی ظلم ضحاک شده باشند. نویسنده با این کار وجه ی احساسی و واقعی تری به داستان بخشیده. افزون بر این، نویسنده تلاش کرده نگاه تک بعدی به ضحاک را عوض کند و او را از شخصیتی که منفی مطلق است به خاکستری تبدیل کند.
فانتزی کتاب چیزی بیشتر از آنچه در داستان اصلی شاهنامه یافت میشود،نبود.
در مجموع سه گانه ی پارسیان و من، هوشمندی و پیچیدگی دیگر آثاری که در این زمینه و سبک نوشته شدند را ندارد. هرچند از نظر من نکته ی مثبت بزرگی نسبت به آنها دارد. اگر به آثاری که برای کودک و نوجوان نوشته شده اند دقت کرده باشید، در آنها اکثرا نجات و سرنوشت همه ی دنیا بستگی به بچه ی از همه جا بیخبری دارد که مرکز دنیاست! این سناریو به مرور برای من یکی که تکراری و غیرمنطقی شده است. اما آقای آرین در این مورد، حداقل، توان خود را به کار گرفته تا قهرمان ها و شخصیت نوجوان داستان را باهم در توازن نگه دارد. اردشیر قرار نیست به جای فریدون، ضحاک را به بند بی افکند اما متناسب با سن و جایگاهش، نقش هایی ایفا میکند؛ البته در هر سه جلد شخصیت های نوجوان ما بیشتر نقش راوی را برعهده دارند.
اما از آنجا کار خراب میشود که جزئیات و فرعیات باعث میشود اصل کاری از یاد برود. و اصل کاری فریدون است! ما فقط در لحظات پایانی با او همراه هستیم. در حالی که در لحظات و ماجراجویی های کلیدی، باید در کنار فریدون باشیم و شرح حال بیشتری از او بشنویم، در کنار اردشیر و در میان ماجراهای فرعی او هستیم.
جاهایی بود که حس میکنم قلمِ بیش از حد ادبیه نویسنده، برایش دردسر دستوری درست کرده باشد؛ مثلا هنگام توصیفات یا زمانی که می خواسته جمله بندی پیچیده ای به کار ببرد. دو مورد از آنها را یادم است:
او غذاهای رنگین و خوشمزه ای بر سفره ی پارچه ای پاکیزه ای پهن کرده بود
غذا را پهن نمی کنند؛ در واقع سفره است که پهن می شود.
دخترک چرخی زد و به میان علف زار جلوی کلبه دوید. موهای بلند و بافته اش توی هوا تابی خورد و نور خورشید، در قهوه ای درخشانِ گیسوانش برقی زد و در کلبه ناپدید شد.
مطمئنا اینجا همه متوجه منظور نویسنده می شوند؛ اما چون نهاد جمله دوم نور خورشید است، در نگاه اول اینطور برداشت میشود که نور خورشید در کلبه ناپدید شده است.
در نهایت پایان جلد ۱ تا حدودی قشنگ و رازآلود بود و ترغیبم کرد تا جلد دوم را نیز بخوانم.
بریده هایی از جلد ۱ :
به او نگریستم، به جمشید! خدایا! آیا این واقعی بود؟! آیا جمشید، افسانه ای ترین و رازآمیزترین پادشاه تاریخ، هم اینک در برابر دیدگان من قرار داشت؟
تنها یک چیز در تمام وجود این مرد، درخشان و عمیق باقی مانده بود. تنها یک چیز بود که زمان و شکنجه نتوانسته بود، آن را از او بگیرد: چشمان مرد که ژرف می نگریست و می کاوید. هنوز در نگاه او نشانه هایی از فر و شکوه خدادادی سالیان گذشته دیده می شد. سال هایی که هنوز تاج بر سرش بود
وقتی که کم کم اردشیر در جریان قرار گرفت و یخش باز شد، توصیفاتی که در مقابل شخصیت های اسطوره ای به کار می برد را دوست داشتم و حس اینکه کاملا مجذوب شخصیت شده، من را هم مجذوب میکرد.
«در این سرزمین، هیچ کس به آنچه که مستحق آن است نمیرسد: فقرا به دارایی... جوانان به عشق... زحمتکشان بهدسترنج... مفتخوران به مجازات... و انسانها به آزادی!»
ستمگر محتاج به تملق است و متملق نیازمند به امرار معاش!
هاج و واج، اتاق را تماشا میکردم و دایم این سؤال در ذهنم میچرخید که چرا در این سرزمین پُربرکت و نعمت، در پایتخت بزرگترین و کهنسالترین کشور دنیا، با این همه رودخانه، دام، باغ میوه، جنگل و زمین حاصلخیز، چنین زندگیهای اسفباری وجود دارد؟!
پادشاه پاسخ داد: آنها بچّه نیستند! تو نخستین کودکی هستی که من پس از سالها میبینم. چرا که اولین شرط کودکی، راستگویی است. آنها که در باغ بازی میکنند، فقط سن و قامتشان کوچک است. امّا درست به اندازهٔ پدرانشان نیرنگباز و دروغگویند. درست مانند من!...
پارسیان و من : راز کوه پرنده
خلاصه: شخصیت اصلی جلد دوم، سیاوش است. نوجوانی سیزده ساله و یتیم که سرپرستیش را زن و شوهری که گوشه ای از بیابان تعمیرکاری انجام می دهند، برعهده دارند. روزی فردی به اسم ماگوی جادوگر از راه میرسد و او را از والدین نا تنی اش میخرد. او فردی عجیب است و خواسته ای نا معقول از سیاوش دارد. به طریقی سیاوش از دست او میگریزد و وارد دنیای دیگری میشود. او به عنوان پسر کیکاووس پادشاه ایران، در این دنیای تازه چشم باز میکند. اگر فکر میکنید قرار است داستان سیاوش را بشنوید، سخت اشتباه کرده اید. داستان، داستان رستم است. سیاوش، شاهزاده ی ایران شاگرد رستم میشود تا راه و رسم پهلوانی را از او بیاموزد.
شخصیت ها: شخصیت های اساطیری که با آنها در این جلد هم قدم خواهید شد کیکاووس، زال، ققنوس و رستم و... هستند. برخلاف جلد قبل، در این جلد شخصیت های فرعی زیادی خلق نشده اند ولی حذف پایه های اصلی داستان اصلی، شدت گرفته است. در صورتی که به نظر من وجود آنها بیشتر از داستان هایی که نویسنده جایگزین کرده، کتاب را جذاب میکرد.



وقتی جلد دو را شروع کردم، اعتراف میکنم که نا امید شدم. چون متوجه شدم سه جلد این مجموعه، به صورت دنباله دار نیست بلکه سه داستان جدا از هم است. با آن پایان مرموز جلد قبل، منتظر بودم بدانم ادامه ی داستان اردشیر چه خواهد شد؛ اما وقتی جلد سه را هم خواندم، به این پی بردم که جلد دو بهترین کتاب بین کتابهای مجموعه پارسیان و من است. کتاب شروع خوبی داشت هرچند سیاوش هم مانند اردشیر در ابتدا در بی واکنشی به سر می برد و در محیطی که تازه با آن آشنا شده، طوری همه چیز را توصیف میکرد، انگار هزار سال است آنجا زندگی کرده!
نکته قوت طلایی سیاوش نسبت به اردشیر، این بود که او یکی از شخصیت های خود داستان بود نه شخصیتی که نویسنده اضاف کرده باشد. جایگاه و هدف او بیشتر مشخص بود تا اردشیر. این باعث شده است که مانند ماجرای اردشیر، سیاوش فرعی نباشد که توجه را از روی اصل که رستم باشد، بردارد.
در این کتاب ماجرای رستم، از هفت خان گرفته تا مرگ او، به خوبی اما فشرده به صورت رمان و از زبان سیاوش که یار شفیق اوست بیان شده است. البته ماجراهای رستم که نویسنده پشت سرهم قطار کرده از لحاظ زمانی درست نیست؛ اما همین پشت سر هم قرار گرفتن ماجراهای اصلی خود رستم به صورت داستانی دنباله دار، این رمان را منسجم و جالب کرده است.
این جلد بیشتر ایرادهای منطقی داشت:
روز هشتم نیز در خستگس و دعا و ناامیدی سپری شد. رستم خیلی کم حرف میزد و من نیز بر پشت رخش ،تقریبا بیهوش افتاده بودم و رستم با اخرین چکه های آب قمقمه اش سعی میکرد زنده نگاهم دارد.
روز دهم نیز گذشت و روزهای یازدهم و دوازدهم و سیزدهم...من در بیهوشی و منگی روی رخش، عرق کرده و بی رمق ولو بودم.
تا اینکه روز هفدهم به گونه ای دیگر پیش رفت
روز هشتم آب قمقمه رستم تمام شده است و دیگر آبی برای نوشیدن نداشته اند تا روز هفدهم. یعنی آنها نه روز آبی ننوشیده انده؛ این در صورتی است که انسان تنها تا حدود سه روز میتواند بدون آب زنده بماند! بگذریم از اینکه سیاوش در روز چهاردهم عرق هم کرده است! در هنگام گرمای شدید و کمبود آب ( کمبود آب؛ نه کلا نبود آب!)، عرق کردن به میزان قابل توجهی کاهش می یابد هرچند در روز پنجمِ بی آبی، آنها نباید اصلا زنده باشند دیگر چه برسد به عرق کردن! واضح است که نویسنده در این مورد اطلاعات نداشته یا توجه نکرده است. کمبود توجه به این جزئیات از هوشمندانه بودن اثر می کاهد.
زوزه ای از میان مه برخاست و ناگهان شی سیاه و خارداری، روی سینه ام نشست! ...
اما دست رستم پیش از شی بر سینه ام قرار گرفت و مثل یک سپر پولادی، آن چیز را توی هوا چنگ زد و در مشت گرفت
اینجا حرف و عمل نویسنده یکی نیست . میبینیم که سیاوش میگوید «روی سینه ام نشست». از این جمله چه برداشتی میشود؟ برداشت من این است که یعنی درون سینه ام فرو رفت. اما بعد میگوید رستم آن شی را توی هوا گرفته است. از اینجور ماجراها زیاد دیده ام که شخصیت فکر میکند خونریزی از خودش است یا سلاح با او برخورد کرده ولی اینطور نیست(البته آنها نمی دانند منشا خون از کجاست!)؛ اما آیا واقعا سیاوش چیزی به اسم شبکه ی عصبی ندارد که به او بفهماند دردی احساس نکرده؟
ایرادات دستوری:
این مردم گرسنه و بدبخت، تا هزارسال دیگر هم از پس بر نمی آیند!
از پس چه چیز یا چه کسی بر نمی آیند؟ بعد از پس باید کلمه ی دیگری هم باشد
آیا پیرمرد حقیقت را میگفت؟! یا این که دیوانه ی خیالبافی بود که تصوراتی برای خود می پرداخت؟
به نظر فعل پرداخت برای جمله ی بالا مناسب نیست.
هر چقدر که رستم افسانه ای و شکست ناپذیر باشد، باز گاهی حس هیجان و اضطراب، حس بی اعتمادی از اینکه قهرمان همیشه برنده نخواهد بود هم باید به خواننده دست بدهد. خواننده این کتاب، ممکن است کسی باشد که از قبل شاهنامه را خوانده باشد و مثلا بداند که رستم از پس هفت خان سربلند و پیروز بر می آید. یا فریدون، ضحاک را شکست خواهد داد. پس خواندن آن به صورت رمان، هرچند برایش جالب باشد؛ اما کسالت آور هم خواهد بود. چون او پایان ماجرا را می داند و زنگ خطری از دشمنان رستم و فریدون دریافت نمی کند. یکی از موارد گسترش یافته در رمان، هفت خان بود که خلاقیت نویسنده در خان چهارم و ششم را دوست داشتم؛ اما در این موارد هم رستم خیلی راحت، بدون اینکه خراشی بردارد ارتشی از جادوگران و دیوان را شکست میدهد. از ارتش جادوگران، بیشتر جادوگری انتظار داشتم تا مبارزه با شمشیر! متاسفانه این موضوع، باعث شد که این مجموعه نتواند چندان مرا درگیر خود کند.
با اینحال قلم نویسنده گیرا است. چرا که با وجود اینکه پایان داستان پر فراز و نشیب سهراب، اسفندیار و رستم را میدانستم، دوباره غمی بزرگ قلبم را فرا گرفت و منتظر ماندم تا ببینم نویسنده چگونه این حوادث غم انگیز را رقم خواهد زد . باید بگویم همانطور که فردوسی توانست من را از مرگ این سه اسطوره متاثر کند، آرمان آرین نیز با توصیفات و صحنه سازی خود توانست برای بار دوم و به شیوه ای دیگر، احساسات من را نسبت به آنها به غلیان بیاندازد.

بردیده هایی از جلد ۲ :
موبد میان حرفش پرید: از پیامبر بزرگ سخن نگو که نه او را دیده ای و نه در حد توست که از او بر زبان برانی! رستم زیر لب گفت: او که تنها از آن تو نیست، هست؟
حکومت دیو بر شما، درحقیقت آینهٔ ترس درون و ناهماهنگی شماست.
برای ذهن بیدار، یک جمله بس است امّا برای ذهن خاموش، صد کتاب هم کافی نیست!
«خدا چیزی را که از آنِ مردمیاست، دگرگون نکند تا آن مردم، خود دگرگون شوند...»
پارسیان و من : رستاخیز فرا میرسد
خلاصه: شخصیت اصلی جلد آخر، بردیا است. نوجوانی پانزده ساله که با استعداد، مرفه و برای یادگرفتن مشتاق است؛ اما از محبت پدر و مادر بی بهره است. مادرش مرده و پدرش نیز در پی خوشگذرانی است و بردیا را تنها گذاشته. هنگامی که فیل پدرش یاد هندوستان میکند، بردیا مجبور میشود ایران را ترک کند و به خارج از کشور، پیش پدرش برود. او از اینکه مجبور است قصری که در آن بزرگ شده را ترک کند و قرار است از وطنی که عاشقانه دوستش دارد، جدا بیفتد، غمگین و دلسرد است. هواپیمایی که بردیا در آن قرار دارد بر کوهی برهوت و دور افتاده سقوط میکند و بردیا تنها بازمانده از این سقوط است. این سرآغاز ماجراجویی اوست. به کمک دوستی به گذشته میرود؛ به زمان پادشاهی کوروش بزرگ. ناگهان او شاهزاده و پسر کوروش است. دوستش به او می گوید باید این ماجرا را به پایان برساند.
شخصیت ها: بردیا روایتگر داستان فتح بابل به دست کوروش می شود. همچنین کوروش تنها شخصیت اسطوره ای مهم و مطرح این جلد است.


نویسنده برای جلد آخر مجموعه خود، دست روی موضوع و شخصیت پر حاشیه و چالش برانگیزی گذاشته. کوروش؛ کسی که داستان های ضد و نقیض فراوانی در موردش وجود دارد و تشخیص حقیقت در میان آنها نیز دشوار است. آرمان آرین، در میان این تناقص ها، بهترین ها را برای او انتخاب کرده و براساس همان ها رمانش را نوشته. بهترین هایی که برخی از آنها مدرک تاریخی معتبری ندارند. البته این موضوع به ما ربطی ندارد. چرا که این رشته سر دراز دارد...
جای خوشحالی دارد که بردیا نسبت به دو شخصیت قبلی پخته تر است و بیشتر اوقات واکنش های مناسبی از خود نشان می دهد. او دارای نکته ی قوت طلایی سیاوش نیز هست. اما نکته منفی بارزی وجود دارد؛ ساختار جلد سه، بیشتر شبیه جلد یک است تا جلد دو. یعنی ما بیشتر شاهد ماجراجویی های بردیا هستیم تا کوروش. با اینکه کوروش موضوع اصلی داستان است، اما نقش کمی ایفا میکند. نویسنده اغلب توصیفات زیبا، افسانه ای و گاها اغراق آمیز(حتی برای کوروش!)، به نافش می بندد و سخنان گهربار و شورانگیز از قول او نقل میکند. این چیزی نبود که انتظار داشتم و دلم میخواست نویسنده داستان های بیشتری از کوروش را به تحریر در آورده باشد.
حتی در ماجرای فتح بابل که در این کتاب به صورت داستان بلند در آمده ، نویسنده از نقش کلیدی کوروش کاسته. فکرکنم همه می دانند کوروش بود که با ایده ی زیرکانه ی خود راهی برای نفود به بابل پیدا کرد؛ اما آقای آرین در کتاب خود، این ایده را به داریوش نسبت داده! درست است که این اثر اقتباس آزاد است اما این اقتباس نباید باعث تحریف تاریخ بشود!
بعد از این ماجرا، نویسنده گوشه چشمی هم به داستان بردیا و داریوش و کمبوجیه می اندازد.دوست داشتم نویسنده نگاهی نو به کمبوجیه داشته باشد؛ به خصوص که امروزه باستان شناسان در حال کشف مدارکی هستند که خلاف ادعاهایی را ثابت میکند که بر علیه کمبوجیه به ثبت رسیده اند.
در نهایت جمع بندی کتاب، من را که از دنباله دار بودن مجموعه نا امید بودم ،غافلگیر کرد. در طول کتاب ها مدام با خودم فکر میکردم چرا این سه نوجوان باید مهم و خاص باشند؟ اصلا چرا این اتفاقات برای آنها اتفاق می افتد؟ وقتی نویسنده این سه شخصیت که هر کدام مرتبط با کتابی مجزا بودند را با یکدیگر مواجه کرد، این سوالات کنار زده شد و فهمیدم اشتباه کرده ام که فکر میکردم این داستان ها دنباله ی یکدیگر نیستند. نویسنده ایده ی واقعا جذابی برای پایان در چنته داشت اما حیف که این پایان، پرداخت خوبی نداشت. پایانی که می توانست بهترین نقطه ی عطف مجموعه ی او باشد. در واقع پایان جوری بود که انگار نویسنده خسته شده و میخواهد هر چه زودتر پرونده ی این کتاب را ببندد. اتفاقات خیلی سریع رخ دادند. همانطور که پیش تر گفتم بدون هیچ حس تنش یا نگرانی، خیر بر شر پیروز شد.
اهریمن که در سه جلد با نام های مختلفی حضور داشت، شخصیتی منفعل بود؛ درصورتی که می توانست کارهای بیشتری انجام دهد و نقش کلیدی تری داشته باشد.
مجموعا این جلد را کمتر از جلد دو و بیشتر از جلد یک دوست داشتم.
بریده هایی از جلد ۳ :
هر کسی چیزی میگوید و گمان میکند که حقیقت را یافته است و با خود دارد! هرکسی فکر میکند که مرکز دنیاست و دیگران، کمتر از او حق دارند...
من فکر میکنم تابهحال هیچ لحظهای از تاریخ، اینطور از عقیدهها و دینها متورم نبوده است! در واقع نمیدانم که تو هم این احساس را داری یا نه؛ ولی من کاملاً حس میکنم که دنیا دارد از این همه فکر و خرافات میترکد!
کوروش!... او تنها کسی است که دیدهام درست فکر کردن را بلد است!
هرکس راهی را طی میکند که آن را درست میداند. در آخر هم نتیجهاش، برای خود او خواهد بود... خیلی منصفانه و منطقی است نه؟!
- یکی از قسمت های کتاب که کمترین علاقه ی من را به خودش جذب کرد یا بهتر است بگویم اصلا از آن خوشم نیامد ماجراهای عاشقانه ای بود که در هر سه کتاب چپانده شده بود. در حقیقت به نظرم خنده دار و بسیار سطحی بودند.
چشم از او برنمی داشتم... مژه های بلند بلوطی، چشم های آبی درشت، صورت ظریف آفتاب خورده، موهای قهوه ای نرم و خمیده روی گردن و گوش هایش...
فکر میکنم سنگینی نگاهم را حس کردم چون ناگهان به من خیره شد و با صدای گرمش غرید: چشمانتان را اگر ببندید زودتر خوب می شوید شاهزاده! با صدایی که گلویم را می خراشید رویم را زیاد کردم و گفتم: برعکس! اگر باز باشند و شما را نگاه کنم تا پنج دقیقه ی دیگر می توانم بدوم!
چشم هایم را بستم و با دماغ گرفته، عطر به جای مانده از او را در چادر حس کنم. آیا من عاشق شده بودم؟
خندید و خم شد و قفسه ی سینه ام را از روی لحاف بوسید و بعد صورتش را نزدیک من آورد طوری که صدای نفس هایش را می شنیدم و عطر آنها را حی میکردم.
دو بریده ی بالا مرتبط با جلد سه، فصل ۱۳ و ۱۴ است. فصل چهارده با عنوان عاشقانه در کوهستان، همانطور که گفتم آنقدر مسخره بود که کامل نخواندمش و از آن رد شدم.(متاسفم) شخصیتی که عاشق شده، بردیای پانزده ساله است که نیم ساعت نشده، (مثلا!) عاشق و مجنون دختری میشود که به تازگی با او آشنا شده؛ از قضا در همان لحظه دختر هم عاشق بردیا شده است! عاشقانه هایی که نویسنده نوشته، بیشتر شبیه آن دسته کارهایی است که از برخی بچه ها سر میزند و بقیه با دیدنش می گویند: دهه نودی گودزیلا! یا، وقتی ما همسن این بچه بودیم، ال را از بل تشخیص نمی دادیم؛ آن وقت این بچه ی ورپریده محو لب سرخ و موی کمند و مژه های بلوطی شده! (برای داستان اردشیر و سیاوش هم همچین چیزی صادق است.) نمیدانم از این ماجرا چه برداشتی میکنید؛ شاید فکر کنید دارم شلوغش میکنم اما به هرحال تصوری که برای من ایجاد شده این نبود که با خودم بگویم وای چه عشق زیبا و پاکی! بلکه اولین چیزی که به ذهنم آمد، بچه ای بود که به بلوغ زودرس رسیده!
منبع همه ی صداها را به یکباره دیدم و میخکوب شدم! سه دختر زیبا با پوستهایی سفید و صاف مانند عاج، عریان در برکه ی کوچکی که کنار رود جمع شده بود آبتنی می کردند و با خنده و شوخی روی یکدیگر آب می پاشیدند! ... چشمم را بی اختیار بر تمام زیبایی هایی که در این تابلوی زنده ی روبه رویم بود، دواندم! گویی می خواهم جزئیات بی نظیر همه ی آنچه که رخ می داد برای همیشه در خاطرم ثبت کنم! موهای سیاه و بلندشان بر بازوان و سینه های سپیدشان پریشان بود و اندام های جوانشان در تحرک و شیطنت، بیشتر جلوه گر میشد. یکی از آن سه دختر که کم سن تر از آن دوی دیگر بود، مثل گل می خندید و دندان هایش سپید و مرتب بود. عطر و طراوتش همه ی وجودم را لرزاند و قلبم به شدت، خودش را به استخوان های سینه ام می کوبید! رستم نیز غرق در تماشا بود حتی رخش نیز!
گلناز درحالی که از کنارم بر می خاست و دور می شد، با شیطنت مخصوصی که دلم را می لرزاند زمزمه کرد: به زودی از تمام زیبایی های خودم، همان ها که در وقت آبتنی دیدی بهره مند خواهم کرد.
با صدایی گرفته پرسیدم: چه وقت گلناز؟! چه وقت مرا بهره مند خواهی کرد؟
جلد دو، فصل ۶
دو مرد همراه زنی با موهای رها و بلند، کمی حرف زدند و بعد هر سه از شیپ تپه ای کنار رود پایین رفتند و زیر پلی بزرگ و سنگی غیبشان زد! ما هم به روی پل پیچیدیم و صداهای شهوت آلودی که با نجوای امواج گذرا می آمیخت و از زیر پل بر می خاست، شنیدیم و گذشتیم.
جلد سه، فصل ۳
در بریده های مرتبط با جلد دو، می بینیم که آرمان آرین برای دو شخصیت اصلی داستان، رستم و سیاوش، شخصیتی چشم چران ساخته که دختران برهنه را از روی لذت دید می زنند. در ادامه سیاوش که نوجوانی سیزده ساله است، می خواهد با دختری احتمالا همسن خودش همخوابی داشته باشد! خلق کردن چنین ویژگی هایی برای شخصیت تاثیر گذاری مانند رستم، چندان آموزنده نیست. به علاوه اگر نویسنده مخاطب خود را کودک و نوجوان می داند و برای آنها کتاب نوشته، باید بداند که لزومی ندارد در آثاری در این رده ی سنی به همچین نکاتی اشاره کند! مانند نکته ای که در بریده ی جلد سه مشاهده می فرمایید! به خصوص که این ماجرایی که نویسنده از خودش تعریف کرده، جزئی ترین جزئیاتیست که می توانید تصور کنید و هیچ دخلی به داستان ندارد.
سخن آخر: با تمام نکات مثبت و منفی که در مورد مجموعه پارسیان و من گفتم(فکر کنم بیشتر نکته ی منفی گفته باشم؛ امان از این منفی نگری)، میخواهم بگویم مجموعه ای بود که ارزش خواندن را داشت. لابد الان فحش می دهید که فلان فلان شده، انقدر نقص های کتاب را تو چشممان فرو کردی که تهش بگویی کتاب خوبیست بروید بخوانید؟! خیر. علاوه بر نقص ها از خوبی های کتاب هم گفتم. فانتزی قابل قبولی نداشت. بزرگترین نقطه ی قوت قلم آرمان آرین، توصیفات دقیق و صحنه پردازی خلاقانه ی اوست. به طوری که شما پیش زمینه ی کاملی از آنچه لازم است دریافت میکنید و می توانید خود را در میان کتاب مجسم کنید. به شخصیت پردازی او نمی توان گفت ضعیف؛ هرچند هنوز جای بهتر شدن دارد. عشق به ایران و تاریخ آن است که باعث می شود او قلم بزند؛ به همین دلیل است که هنگام خواندن آثار او، این عشق به خواننده نیز سرایت میکند. فکر میکنم کسانی مثل من که از قبل داستان های شاهنامه را خوانده اند، با خواندن پارسیان و من دوباره مو به تنشان سیخ بشود و علاقه ی فزون تری به اساطیر آن در قلب خود احساس کنند. و اثر خوبی باشد برای معرفی افسانه های ایرانی به کودکان و نوجوانان. فکر میکنم باید چنین آثاری حمایت و نویسندگان برای خلق این آثار تشویق بشوند تا اگر فیلمی مانند سیصد هم ساخته شد، حرفی برای گفتن نداشته باشد...
البته خواننده از قبل باید بداند این اثر اقتباسی آزاد و تالیفی است و معنی این دو واژه را نیز بداند تا تغییراتی که در مجموعه صورت گرفته، موجب سردرگمی نشود.

مطلبی دیگر از این نویسنده
فیلترینگ طاقچه
مطلبی دیگر در همین موضوع
کتاب تاریخ مشروطه ایران احمد کسروی، معرفی کتاب
بر اساس علایق شما
آیا وضعیتِ کارنامه خبر میدهد از سِرِّ درون؟!