زمانی را به یاد می آورم که با دو تا ده هزار تومنی میشد سه چهارتا چیز به درد بخور خرید. هزار تومن به معنای ده تا یخمک صدی بود و آن بستنی عروسکی ها که بیشتر شبیه دزدهای مُفنگی محله هستند، بیشتر از پانصد تومن قیمتشان نبود. میدانم که الان شبیه پدربزرگ ها شده ام. همان ها که در مورد قیمت های گذشته افسانه ها می سرایند و آه و فغان ها سر میدهند. گویی در گذشته هر روزشان بلک فرایدی بوده و فرصت هایشان جور. اما آنها مانند هر انسان دون مایه ی دیگری که از آینده خبر ندارد، هرگز آن تخفیف های طلایی را غنیمت نشمرده و حال پشیمانند.
اعتیادِ نهفته ام از همان زمان ها شروع شد؛ از وقتی که بچه بودم. همان موقع که چیپس سرکه نمکیِ سه هزار و پانصدی، گران ترین خوراکی بود که میتوانستم تصور کنم. پیرمرد درونم از آن زمان به شیرینی یاد میکند. بعد از خودش می پرسد یعنی نمیشد پیتزای هفت هزار تومنی آن زمان را فریز کرد برای چنین زمانی؟ آن زمان ها مغازه ها و مجتمع های تجاری، زیاد شناخته شده نبودند. به همین دلیل تنها بازار قدیمی و سر پوشیده ی شهرمان که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشد، یکه تازی میکرد. با آنکه راهش دور بود اما با مادر و خواهرها هر روز به یک بهانه چتر بودیم توی بازار. از جلوی هر مغازه که رد میشدم هر کالای جور واجور و رنگارنگی در چشمم خواستنی جلوه میکرد. مثل الان نبود که ادم جرئت نمی کند حتی نگاهی به مغازه ها بی اندازد. چینک چینک پول های از آسمان رسیده ام را جمع میکردم برای دلبرک هایم. وقتی ناگهان بعد از هفته ها میدیدم پسندازهایم به یک عدد رند مثلا ده هزار تومن رسیده، اوج خوشحالی را تجربه میکردم. با این حال اگر صادقانه بگویم همان موقع ها هم پول نبود. با این تفاوت که جنس بی پولی آن زمان ها با بی پولی الان یکی نیست. شاید از هزار و یک چیز که دلم را می ربود یکی دوتایش، آن هم با زور و گریه و ننه من غریبم بازی خریده میشد اما باز هم در نهایت خریده میشد! هیچ وقت پول، برای یک چیز غیرضروری مثل عروسکِ فوق العاده زیبایِ ده هزار تومنی که بدجور توی دلم رفته بود، وجود نداشت اما ست لباس راحتی ده هزار تومنی که چشمم را گرفته بود و مورد نیاز بود، بدون چک و چانه با مامان، خریده میشد. انگار خاطرات آن دوره به زمان حال که پول دیگر برای هیچ کدامش نیست پوزخند میزند! خلاصه هر وقت وارد بازار میشدم دست خالی از آن خارج نمیشدم حتی اگر آن چیزی که دستم را پر کرده بود تنها یک بستنی قیفیِ سایز کوچک بود. اینگونه بود که یک معتاد به خرید پرورش یافت.
مدت هاست که حتی رنگ آن بازار را هم ندیده ام. بعد از آن، اعتیاد با ساعت ها زل زدن به سایت پرتقال و رویاپردازی در مورد خرید یک عالمه کتاب ادامه یافت. دیجی کالا قبل از اینکه تحریم شود برایم کم از آمازون نداشت و برای خرید فیگور و هودی های دوست داشتنی لحظه شماری میکردم. اما با این حال میدانید، آن شور و هیجانی که تا بسته به دستت برسد تجربه میکنی، هیچ وقت جای آن گشت و گذارهای لذت بخش در بازار را نگرفت. پیرمرد درونم از به یادآوری خوشی های کوچک آن زمان لذت می برَد. اما نوجوان هفده ساله ی حال، دیگر از راه رفتن در ازدحام جمعیت و تماشای محصولات مختلف در فروشگاه ها لذت نمی برد. پیرمردم دلش میخواهد آن لذت ها را دوباره بچشد درحالی که نوجوانم حوصله اش را ندارد...
اگر راستش را بگویم قمار کردن را توی همان بازار یاد گرفتم. قمار سر پول وقتی مامانم میگفت تو درحال رشدی این لباس خیلی زود برایت تنگ می شود اما چون شدید آن لباس را میخواستم میگفتم نه واقعا مشکلی ندارم. با خودم میگفتم هرچه بادا باد. قمار میکردم سر اینکه لباس تنگ و پول حرام شود یا لباس به درد بخور از آب در بیاید. شاید واقعا از بچگی خیلی هایمان را قمار باز بار آورده باشند. از نظرم خریدن اسباب بازی های شانسی خودش بزرگترین قمار محسوب می شود! به هر حال قمار برای من یکی که محدود به سُک سُک و لُپ و لُپ و... نشد. بزرگ شدم و قمار کردم سر وقت، اعتماد، اراده و حتی زندگی و آینده ام! خب این چیز عجیبی نیست، همه ی ما به نوعی در خیلی از موقعیت های زندگی، قمارباز های بزدل یا بی پروایی میشویم.
به هرحال میخواستم برایتان تعریف کنم که اعتیاد و قمار بازیم کار دستم داده و پول زبان بسته را حرام کرده ام. چون این را باید واقعا برای یکی تعریف کنم. در جریانید که همین چند وقت پیش بلک فرایدی بود؟ خیلی وقت است که از آن زمان هایی که با اشتیاق منتظر رسیدن بسته ی پستی ام می نشستم گذشته و حتی یک ریال هم صرف خرید چیزی نکرده ام. اصلا مگر با این قیمت های سر به فلک کشیده دست و دل آدم به خرید هم میرود؟ آدم از جیب خودش خجالت میکشد. خلاصه برای منِ معتاد، خرید نکردن دقیقا مثل نرسیدن مواد بود. یک حسی مثل خوره همه اش ترغیبت میکند که مواد بکشی. اگر مقاومت کردی دست به زور می برد و تو را در تنگنا قرار میدهد. آنقدر فشار وارد میکند تا بالاخره تسلیم شوی. با دیدن تخفیفات بلک فرایدی این خوره در وجودم مثل یک شعله ی سوزان بیشتر زبانه کشید. تا آنکه تسلیم شدم. آن هم نه برای خودم، برای خواهر بخت برگشته ام. به هرحال کاچی بعض هیچی است. یک هودی بسیار شکیل داشتم که بابایم گفت یکی از آن برای خواهرت هم بخر. با وسوسه هایی که علیه خواهرم انجام دادم دلش خواست هودی بخرد اما آن نمونه که خودش دلش میخواهد. خلاصه یکی از آن هودی هایی که حسابی تخفیف خورده بود و یکی بخر یکی ببر شاملش میشد برایش خریدم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که امید داشتم هدیه ی مفتی اش نصیب خودم شود. سرتان را درد نیاورم که با تیپاکس دو هفته طول کشید تا اینکه امروز به دستمان رسید. نه خود هودی پدری دارد نه هدیه ای که همراهش فرستاده اند. به علاوه با تخفیف هم از قیمت اصلیش گران تر فروخته اند ناکس ها! بدتر از ان بابام گفت هودی من قشنگ تر است و این چیه که خریدیم و چرا رنگ سیاه. خیلی حالم گرفته شده. بلک فرایدی؟ مرده شور خودشان و تخفیفات شان را ببرند! در حقیقت این دسته گلی ست که یک معتاد آب داده. آیا در ان لحظه نمیدانستم که این سایت گاهی جنس بد و گاهی جنس خوب میفرستد؟ میدانستم. آیا نمیدانستم فروشنده مخصوصا از نوع ایرانیش، عاشق چشم و ابرو ادم نیست که تخفیف بزند و چیز مفتی بفرستد؟ میدانستم. اما در ان لحظه اثر اعتیاد آنقدر بر روی سامانه ی کناری مغزم زیاد شده بود که ترجیح دادم نادیده بگیرمش و به امید سود بیشتر قمار کردم. شرط بستم روی حالت مثبت و به بدترین شکل ممکن باخت دادم. میدانم که خواهرم با دیدن هودیش خوشحال نخواهد شد، مامانم باز سرزنشش میکند که رفته پول هایش را خراب کرده. و واقعا حس میکنم مثل یک قمار باز واقعی پولش را به باد داده ام. ولی مقصر چه کسی است؟ قمار باز آدم نشوی درونم یا خواهرم که اگاه بوده یا آن فروشنده ی ایرانی که نباید انتظار زیادی ازش داشت؟ تا آنجا که به خودم مربوط است باید آن قمارباز احمق گوشمالی داده شود...