تلخ و شیرین بدون همدیگر بی معنی می شوند انگار همیشه باید تلخی حضور داشته باشد تا شیرینی هم معنی بگیرد.
قدری از پراکنده گویی ها و پراکنده نویسی هایم را اینجا می گذارم که گم نشود در شلوغی این دنیای فیزیکی....
زیر و بالای این دنیا آنقدر زیاد است ست که آدم گاهی حیرت می کند حس های متفاوتی را تجربه می کنیم کسی را می بینیم که سالهاست دوستش داریم و در کنارش بالاترین لذت ها را تجربه کرد ه ایم اما لحظه هایی می آید که از دربند بودنش احساس راحتی میکنیم !! عاشقانه هایی را می بینی که چگونه فارغ شده اند و به قهقرا رفته و به نفرت بدل شده و از این قبیل
بگذارم و بگذرم چقدر آدم حالش متفاوت است گاهی عاشقی گاهی فارغ و نمیدانم این همه حس متفاوت از کجا می آید به هر حال حال و هوای امروز خوب است است خداراشکر.
ثانیه های یخ زده قلبم را در گاوصندوق های متراکم وجودت نمی گذارم با کلید مبادا به رقص بازی افتآب می روم و گم میشوم در این چارسوی خیالانگیز رویاهای هر روزت و تو باز در خاطرم رقصان و خندان عبور میکنی و نوری به آسمان هستی بالا می رود فرشتگان حیران می شوند و لحظاتی بروبر همدیگر را نگاه می کنند و تو از روی شیطنت لبخندی میزنی آخر میدانی چه خبر است پریشان همین لحظه های سر به سر گذاشتن تو با گروه فرشتگانم چه حالی دارم خودم هم نمیفهمم.
دخترک چشمان خیسش را با آستینش پاک کرد و دست دیگرش روی گونه دیگرش بود که از سوزش سیلی مرد صاحب مغازه می سوخت.
سخت کارمی کرد برای خواهر و برادرهایش که در خانه چشم به راه دستان او بودند توان کار کردن نداشت اما مجبور بود. کار کردن برای آدمهایی که دوستشان داشت تنها چیزی بود که برایش قدرت آفرین و انگیزه بخش بود
زندگی همینی است که الان پشتش قایم شدی همین است که تا حالا باهاش تا اینجا اومدی خنده و گریه هایی که از آن ها عبور کردی و اشک ها و خنده هایی که با آنها خاطره داریم زندگی همین دقایق است که الان داری سپری میکنی برایش ارزش بیشتری قائل شده و در لحظه زندگی کن گاهی که خیلی به او فشار می آمد به این جملات پدرش فکر می کرد و آرام می گرفت اما باز فشار و فقر و بدبختی شروع میشد
پدرش هم سالها در غربت کار کرده بود اما هیچ وقت شانس نیاورده بود
چارسوی خیال را طی می کنم به هشت ضلعی مخروطیشکل خاطره میرسد دلم زمانی برای راست گفتن زمانی برای راست زیستن امشب در به در دنبال رودخانه رویا شدم اما انگار حضور احمد عزیزی راضی نیست که درباره شطحیات ش بنویسم و شاید هم به قول جلال ما را چه به این گنده گویی ها
باران می بارد و در تراکم لحظه های بارش دستان خیسم تورا تمنا میکند که در این طلب حضور ابرهای متراکم بارانی که در لحظات انتهای شب به دادم می رسند و شاعرانه هایم را به فلسفه ی ابدیت رهنمون می شوند و در شطحیات تبلور بودنت گمراه میشوم و گم می شوم و سرگردان می شوم و میروم تا کورسوی خیال به طلبی و تمنای روشن و لذت بخش اما مبهم نمیدانم به کدامین سو وه که این باران چقدر شیدایم میکند و چه کردهای تو با این دل…..
ترس از رفتن و ماندن با صدای چک چک باران روی قرنیز های کنار پنجره ها آرامم می کند و استرس ها را با خود میشوید و می برد به ناکجا یی که جاده ای یک طرفه است.
تلخ گریست آنقدر تلخ که کمتر شنیده بودم خواستم دستش را بگیرم اما ترسیدم آخر خیلی دوستش داشتم ...
آخر اگر دستش را پس میکشید چه؟!