صبح آزمون رانندگی، آسمان هنوز کامل روشن نشده بود. زودتر از آلارم گوشی از خواب پریدم. در یک هفته اخیر شاید سه بار خواب دیدم که رد شدهام، سه بار هم خواب دیدم قبول شدم. بیدار که شدم، مطمئن نبودم در کدام واقعیت هستم.
لباسهایم را از شب قبل آماده کرده بودم؛ شلوار جین آبی، مانتوی ساده طوسی و کفشهای که بابا گفته بود کتونی بپوش که پات سنگین نباشه راحت بتونی کلاج رو فشار بدی. وقتی از خانه بیرون آمدم، هوا بوی خنکی داشت که مخصوص صبحهای امتحان است. آن نوع خنکی که نمیدانی از استرس است یا از هوای سحر.
پدرم گفت: «میخوای برسونمت؟»
گفتم: «نه، خودم میرم، باید خودم برسم.»
و خودش لبخند زد. شاید فهمید که این جمله فقط درباره رفتن به آزمون نبود؛ درباره بزرگ شدن بود.
در مسیر تاکسی تا آموزشگاه، همهچیز کند میگذشت. از شیشه بیرون را نگاه میکردم؛ رانندهای که آرام پیچید، مادری که بچهاش را به مدرسه میبرد، پیرمردی که موتور را با احتیاط از خیابان رد میکرد. با خودم فکر کردم: چند سال طول کشید تا همهی این آدمها به این آرامش پشت فرمان رسیدند؟
به محل آزمون که رسیدم، جمعی از هنرجوها (مطمئن نیستم بهشون باید هنرجو گفت یا چیز دیگه) از قبل آنجا بودند. بعضی بیقرار قدم میزدند. مربی من، خانم موسوی، از دور سلام کرد و گفت: «یادت باشه همونطوری که تمرین کردیم، اگر مثل کلاسهات باشی راحت قبول میشی»
سرتکان دادم و چشم گفتم ولی کف دستهایم عرق کرده بود.
ماشین سفید بود، یک پراید سفید با رنگی که انگار هر روز صدها نفر با استرس لمسش کردهاند. در را که باز کردم، بوی آشنا و تندِ چرم مصنوعی پیچید. صندلیاش کمی عقبتر از معمول بود. قبل از اینکه افسر چیزی بگوید، آن را جلو کشیدم. این تنها کاری بود که مطمئن بودم بلد هستم.
افسر مردی میانسال بود با صدایی آرام و بیاحساس. گفت: «بسمالله، حرکت کنید.»
دنده یک، کلاج تا ته، نگاه به آینه، راهنما، و حرکت. همهچیز در ذهنم بهصورت جملههای کوتاه تکرار میشد، مثل شعر حفظی. صدای قلبم بلندتر از صدای موتور بود.
در پیچ اول، یک لحظه حس کردم ماشین خاموش میشود. با تمام توان گاز دادم و صدا کمی بلند شد. افسر گفت: «آرومتر.»
نفس کشیدم. از پنجره بیرون نگاه کردم. آفتاب کمجان صبح روی زمین افتاده بود و درختهای کنار خیابان تازه بیدار شده بودند. حس کردم اگر همین حالا هم رد شوم، چیزی یاد گرفتهام: اینکه باید وسط ترس هم ادامه داد.
به خط پارک رسیدیم. مهمترین بخش آزمون بود، همانکه بیشتر هنرجوها در آن رد میشدند. مربی همیشه میگفت: «یادت باشه عقب رفتن هم بخشی از حرکت کردنه.» این جمله حالا در ذهنم تکرار میشد. آینهها را با آرامش که مطمئن شوم افسر کامل متوجه بشود نگاه کردم، دنده عقب، چرخش فرمان، مکث کوتاه، و بعد سکوت. ماشین آرام ایستاد. افسر گفت: «خوبه، خسته نباشید.»
نمیدانستم این «خوبه» یعنی واقعا خوب است یا از آن خوبهایی است که یعنی «اشکال دارد اما حالا برو». ادامه دادم. وقتی آزمون تمام شد، پارک کردم و ترمز دستی را کشیدم. احساس کردم صدای قلبم دیگر با موتور همزمان نمیتپد.
افسر نگاهی به فرم انداخت، قلمش را گذاشت و گفت: «قبول شدید.»
فقط همین. نه لبخند، نه تبریک، نه حتی نگاه. اما همان دو کلمه برایم کافی بود. بیرون که آمدم، هوا گرمتر شده بود. روی نیمکت کنار حیاط نشستم و دستهایم را نگاه کردم؛ هنوز میلرزیدند.
خانم موسوی آمد و از دور با لبخند گفت: «دیدی گفتم بلدی؟»
لبخند زدم و برای اولینبار در تمام صبح، نفس راحتی کشیدم.
وقتی به خانه برگشتم، پدرم جلوی در منتظرم بود. پرسید: «چطور شد؟»
گفتم: «قبول شدم.»
لبخند زد، اما هیچکداممان حرف دیگری نزدیم. سکوتی بینمان بود که پر از معنا بود؛ سکوتی که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود وقتی بچهها بالاخره فرمان زندگی خودشان را در دست میگیرند.
شب، کاغذ قبولی را نگاه میکردم. کاغذی با چاپ بیکیفیت با عکسی نهچندان خوب. ولی برای من، سندی بود از صبحی که در آن، ترس و اعتمادبهنفس کنار هم نشستند.
حالا هر وقت پشت فرمان مینشینم، هنوز همان صبح در ذهنم زنده است: صدای کلاج، آفتاب کمرنگ، و آن جملهی سادهی افسر که گفت: «قبول شدید.»
باشد که نه فقط در رانندگی، که در زندگی.