اولین باری که تنها رانندگی کردم، صبح جمعه بود. خیابانها خلوت بودند، هوا هنوز بوی خواب داشت و من کلید را با دو انگشت گرفته بودم، انگار بخواهم پرندهای را از قفس آزاد کنم.
پدرم گفت: «مسیر کوتاه برو، نپیچ به اتوبان.»
سرم را تکان دادم، اما در دلم نقشهی طولانیتری داشتم. همیشه همینطور بودم؛ مسیرهای کوتاه برایم کافی نبودن.
ماشین در پارکینگ بود، درست همانجا که همیشه بود. اما انگار از دیشب تا حالا کمی بزرگتر شده بود. نشستم پشت فرمان، آینهها را تنظیم کردم، نفس عمیق کشیدم و استارت زدم. موتور روشن شد و صدایی آشنا و آرام فضا را پر کرد.
درِ پارکینگ را که باز کردم، آفتاب باریکی روی کاپوت افتاد. انگار خورشید هم برایم آرزوی موفقیت داشت. دنده یک، کلاج، گاز و بعد حرکت. همان لحظه حس کردم دارم از مرز کودکی رد میشوم.
خیابان خلوت بود. صدای لاستیک روی آسفالت نرم بود، مثل صدای قدم زدن روی فرش. اولش دستهایم سفت بود، اما بعد یادم آمد باید فرمان را حس کنم، نه کنترلش کنم. کمکم از صدای موتور فهمیدم چه میخواهد؛ کی باید آرام بگیرم، کی گاز بدهم. مثل گفتگو با کسی که زبانش را تازه یاد گرفتهای.
به چهارراه که رسیدم، چراغ زرد شد. میتوانستم رد شوم، اما ایستادم. هیچکس پشت سرم نبود. فقط سکوت و نور آفتاب. همانجا برای چند ثانیه خیره شدم به آینه عقب و تصویر خودم را دیدم. دختری که تا چند هفته پیش با مربی به تمرین رانندگی میرفت، حالا تنها وسط خیابان ایستاده بود و لبخند میزد.
تصمیم گرفتم تا کافه نزدیک خانه بروم. مسیرش کوتاه بود اما پر از حسِ ماجراجویی. وقتی رسیدم، موتور را خاموش نکردم. فقط نشستم و به صدای پرندهها گوش دادم. دستم را روی فرمان گذاشتم و حس کردم همهی این فلز سرد ناگهان زنده شده است.
در همان لحظه فهمیدم چرا آدمها رانندگی را دوست دارند. چون لحظهای هست که فرمان و پاها و جاده، همه یکی میشوند. حس میکنی میتوانی هر جا بروی، بدون اجازه، بدون ترس.
کمی بعد برگشتم. در مسیر برگشت، خیابان شلوغتر شده بود. یکبار موتوری از کنارم رد شد و من ناخودآگاه پا را روی ترمز گذاشتم. قلبم تند زد، اما بعد یادم آمد که کنترل دست من است. برای اولینبار معنی واقعیِ «اعتماد» را فهمیدم البته نه اعتماد به ماشین، بلکه به خودم.
وقتی به خانه رسیدم، پدرم در حیاط بود. از پشت فرمان برایش دست تکان دادم. آمد جلو و گفت:
«خوب بود؟ ترس نداشتی؟»
گفتم: «چرا، داشتم. ولی قشنگ بود.»
خندید…
آن روز تا ساعتها صدای موتور در گوشم بود. هنوز هم هر وقت صبح جمعهای خیابان خلوت میشود، دلم میخواهد دوباره همان مسیر را بروم، با همان ترس، همان شوق، و همان حس رهایی.
رانندگی برای من فقط یاد گرفتن حرکت با دندهها نبود، تمرینِ اعتماد به خود بود. تمرینی که از همان روز صبح شروع شد.