چه زیبا گفت: شاعر قیصر امین پور ?
واقعا چرا نمیشه ؟
چرا وقتی میخوای نشه، میشه؟
حس های خوب یا بد دیگه قابل درک نیست .
دیگه نمیدونیم خواسته هامون چیه ؟
احساسات گاهی جای منطق میگیرن ؟
همه آدما نقاب زدن به صورت ؟
از اینکه انسانیت مرده ناراحتم .
اگه کسی هم هست که انسان باشه بعضی آدم ها نمیزارن .
دیگه( من) واقعی وجود نداره .
احساس میکنم به یه پوچی بی انتها داریم میریم همه چیز تکراری و یک نواخت شده .
حرف آخر:
این شعرو یه بزرگواری وقتی خیلی ناراحت بودم برای من نوشت شاید باورتون نشه من این شعرو 3 روز کامل میخوندم و به کلمه به کلمه ش فکر میگردم یه روز گذشت رفتم سراغ پیامی که حاوی این شعر بود و دیدم پاک شده ناراحت شدم ?که چرا پاک شده ولی بعدش با خودم فکر کردم خوب چه خوبه که تو ذهن منه و پاک نشده .
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود
کاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود.