به فنجان بلوری ام نگاه کردم، سرخی چایی ام با کیک شکلاتی ترکیبی بود وصف نشدنی و دلنشین..
پنجره را باز میکنم، بوی خاک و باران، حس حال شاعرانه ایی را برایم رقم زد.
به کتاب درسی ام نگاه کردم، فلسفه..
علاقه خاصی به این درس داشتم،
ناگاه غمی در دلم سرازیر شد..
امسال، پایان تمام درس خواندن ها، استرس ها و تلخ تراز همه"تلاش بی نتیجه من.
همیشه دوست داشتم، مستقل باشم، کسی باشم که پدر مادرم با لذت بگویند:« او دختر من است»
اما نشد...
راستش همیشه از ادم هایی که ورد زبانشان گلایه و غم، اندوه است و بار منفی را به همراه خود دارند بیزار بودم، امااکنون خودم راهمانند انها احساس میکنم،
اما امان از بی کسی
دورمان شلوغ است ولی کسی نیست بنشیند، پای دردهایمان غصه هایمان،...
غصه هایم انقدری تلمبار شده اند بر روی هم که، سنگینی هایشان را حس میکنم بر شانه هایم،
درد قلبم چیست دیگر در این سن؟
چایی ام را مینوشم، خوشا به حال آنانی که زندگی را سخت نمیگیرند و قبول دارند که اخرش مرگ است و بس،
خوشا به حال آنان
به قلم: hadis. m