Elio
Elio
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

خشم

فکر می‌کردم اگه کنکورم‌و بدم و تموم شه بره، یه تابستون عالی رو شروع می‌کنم شاید مثل فیلم‌های هالیوودی، ولی نه. اینجوری نشد. عصبانی‌م، از خودم، از همه‌چیز.

از اینکه ناراحتم عصبانی‌م، از اینکه نمی‌تونم استقلال داشته باشم و آزادانه فکر و زندگی کنم هم همینطور.

از خودم بدم میاد. ترسی برای گفتنش ندارم، خصوصا اینجا چون انتظاری هم ندارم که کسی پیداش بشه و واقعا مهم باشه براش که چی می‌گم، یعنی بهتره که این چیزها دارن نوشته می‌شن تا اینکه به اطرافیانم بگمشون و بیشتر کلافه‌تر و عصبانی‌تر شم.

انقدر عصبانی‌م که همه‌ی کلاسهایی که ثبت نام کرده بودم رو لغو کردم، انقدر عصبانی که دیگه برام مهم نیست واقعا چه اتفاقی بیفته.

خسته‌م. می‌خوام واقعا فرار کنم و برم از این شهر کوفتی، برم جایی که هیچ کس من‌و نشناسه. جایی که شناختی ازت نباشه، کمتر قضاوت می‌شی حداقل.

منتظرم تموم شه، منتظرم نتایج کنکور اعلام شه و برم، فاصله بگیرم از همه‌چیز و همه‌کس. حداقل تهش دو ماه دیگه سر از یه جایی درمیارم که کسی من‌و نمی‌شناسه و منم کسی رو نمی‌شناسم، شاید فقط چند نفرشون رو، اونم شاید البته. بعدش می‌تونم روزها و ماه‌های اول جاهایی رو برم که تهش گم شم و آخر شب به جایی که باید برگردم خودم‌و برسونم، یا خونه یا خوابگاه یا هر چی.

برا خودم ناراحتم. دنبال علت نباشید. ناراحتم.


خشم
اینجا دفترچه مغز منه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید