مغزم الان خستهست، صبح نزدیکای پنج رفتم سر درس و بین استراحتهام خوابیدم.
حقیقتا این روز ها چیزهای ناخوشایندی رو دارم تجربه میکنم و این منو غمگین که نه ولی بهم ریخته میکنه و مغزمو بهم میریزه.
پس همین شرایط باعث میشه که بخوام یه مدت از همهچیز دور وایستم و فقط منتظرم کنکورو بدم و بعدش جشن فارغ التحصیلیم رو تموم کنم و بعدش خودمو گم و گور کنم تا شاید بالاخره بتونم خودمو پیدا کنم و از هر نوع ارتباط انسانیم فاصله بگیرم و فشارش از روم برداشته بشه چون نیاز به تنهایی هست و هرچقدر که بین آدما میمونم بیشتر حس بیگانگی بهم دست میده و همینم نقش پررنگی تو گم کردنِ خودم داره.
دارم الان به این فکر میکنم که همیشه دقیقا همون لحظهای که فکر میکنم از همهچیز مووان کردم، بعدش یه اتفاقی میافته میبینم که من باز همونیم که داره درجا میزنه... شایدم یه بازنده، نمیدونم. مهم نیست.