Elio
Elio
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

These days 3

صبح خواب موندم.

تورق سریع کتاب‌ها رو شروع کردم، یه کتاب‌و نصفی موندش و چهار کتاب‌و نصفی تموم شدش. نزدیک به ۹ ساعت سر درس بودم.

حس رضایت دارم یه جورایی، با اینکه آزمون روز جمعه‌ی قلم چی‌و بد دادم ولی به خودم قول دادم که کنار نکشم و صرفا روی روانم کار کنم و نذارم استرس بهم غالب بشه.

حقیقتا این روزها نیاز دارم که با چیزهای معنوی یه ارتباطی داشته باشم، هرچند ریز و کوچولو تا حالم بهتر شه.شروع کردم به خوردن قرص پرانول و حقیقتا موثره.

بعد چند روز پیداش شد، بهم زنگ زد امروز، وسطای حرفامون از آینده گفت، گفتم شاید. گفت شاید نه، باید. :)))

حرفاش که تموم شد، گفتم می‌شه یه چیزی بگم؟

گفت بگو.

گفتم، دلم برات خیلی تنگ شده بود واقعا.

اشکی شد.

بهم از امیدش گفت، از اینکه واقعا بهم امید داره. درسته، هنوزم اندازه کل تهران درست مث قدیما دلم براش تنگ شده، ولی واقعا شادم که یه سری چیز ها درونم تبلور پیدا کرده و باعث می‌شه آدمِ بهتری باشم.

امروز به اون غروب و دو سالِ گذشته و منی فکر کردم که برای دیدن و حس کردن اون لحظه ذوب می‌شه، غرق می‌شه.

انگار زمان وایمیسته با یادآوریش، آینده بی‌معنی می‌شه، گذشته فراموش می‌شه و من بلعیده می‌شم در هر آنچه که هست و نیست.

و به خاطر حداقل یه بار حس کردن اون زمانه که زنده موندم، الان دارم می‌جنگم و سعی می‌کنم جوونه‌ش رو تو دلم نگه دارم. اینکه قراره بالاخره باز اونجا باشم، سه متر بالا تر خود آسمون شاید.

باید صبح زود بیدار شم، حوالی ۴ الی ۵ چون کارام نصفه مونده و خود فردا هم کارای زیادی دارم.

و اینم بمونه اینجا:

"روزهای خوب قراره ما رو پیدا کنن بچه جون، یادت نره که خودتو نبازی. ترس مانع بزرگِ توئه. باهاش رو به رو شو، رفیقش شو. رامش کن تا بشه آرامش، تا آروم بگیره، تا آروم بگیری. شبت به خیر."

غروب خورشیدجوونه سبز کوچولو بین تموم خاکستری های زندگیکنکور
اینجا دفترچه مغز منه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید