بهش گفتم پاشو بیا سمت دانشگاه حرفامو رو در رو بهت بگم.
گفت جواب یک کلمه است چی می خوای بگی دیگه ...
شاید واسه تو یک کلمه باشه ، ولی من کلی حرف دارم که باید بشنوی باید بدونی بعد بری اینطوری این رابطه واسه من تموم نمیشه.
می دونستم میاد ، اومد ، و من تقریبا مرده بودم تا برسه
خیلی دیر شده بود میدونستم که واسم دردسر میشه ولی موندم ، گفت نریم کافه شلوغه اذیت میشم فکر این که بخواد پیش کلی آدم بشکنه اذیتم می کرد. وقتی دیدمش نمیتونستم تمرکز کنم ببینم چی می خوام بگم چی باید بگم ، تند تند حرف می زدم و غر میزدم که چرا قهوه پیدا نکردم.
تو تصورم گفتم میریم یه گوشه دنج تو پارک نزدیک دانشگاه تو سکوت قهوه می خوریم و آهنگی که دیشب واسم فرستاده رو گوش می کنیم بعد من دلایلم و میگم و خداحافظی باشکوهی که می خواستم...
ولی قهوه پیدا نکردم ، کلی هم استرس داشتم و تند تند حرف می زدم چرت و پرت می گفتم یبار نزدیک بود بخورم زمین ، با همون محبت و عشقی که همیشه بهم ابراز کرده بود نگهم داشت این حالم بد تر کرد.
اولین فرعی پارک پیچیدم. مثل همیشه من تند تند میرفتم اون با آرامش همیشگیش پشت سرم میومد و نگام میکرد. یه میز تنیس نشستیم. زیاد وقت نداریم باید تند تند بگم. دهنم باز نمیشه . چی می خوام بگم . کفتم خودت از نوت گوشیم بخون ، گفت اگه بخونم خالم بدتر میشه ولی اگه تو می خوای...
گوشی رو گرفتم نه لازم نکرده بخونی ، گفتم بیای این جا که نشکنی که بهت بگم با این که دوست دارم نمی خوام بهت آسیب بزنم
دوست دارم؟؟ نمیدونم ، نمیدونم ..... در مورد احساساتم هیچی نمیدونم فقط می دونم که رو کاغذ با دودوتا چارتا نمیخونه ، صبح رو کاغذ تک تک ویژگی های خوب و بدش رو نوشتم همه چیزایی که نبودش اذیتم می کرد و چیزایی که دوسشون داشتم ..... چیزایی که باعث میشد جوابم نه باشه ۱۰ تا بود اونایی که دوست داشتم ۷ تا
هیچ ویژگی اخلاقی بدی پیدا نکردم که نه بگم از نظر شخصیت و اخلاق بهترین بود همین هم باعث شد با وجود این که یسال ازم کوچکتره قبول کنم که با هم آشنا بشیم معاشرت کنیم همو بشناسیم.
ولی از نظر مسائل مادی ظاهری کلی با هم تفاوت داشتیم. یا حداقل من اینطوری فکر میکردم. گفتم ما به هم نمیایم از اولم گفتم گفتم نمی تونم به دوستام معرفیش کنم ظاهرش با کسی که من می خوام خیلی فرق میکنه نه این که بد باشه ها اصلا ولی تایپ من نیست. من رسمی ام اون اسپرت. تجربه اش کمه شغل خفن و دهن پر کنی هم نداره .... می خندم به افکار بچه گانم...
تو چتامون بهش گفتم تو با آدم خیالای من فرق داری یا باید تورو شبیه اون کنم یا قبولت کنم. می دونستم دوسم داره واسم هر کاری میکنه این بود که مغزم بهونه میاورد. همش دنبال بهونه های مختلف همیشه همینجوریه وقتی فکر کنی یه چیزی رو داری دیگه دوسش نداری ... نمی خواستم دلش بشکنه به هیچ وجه این همه خودمو کشتم بالا و پایین کردم که نشکنه که ناراحت نشه کمتر ناراحت بشه زود از فکرش برم. تو دلم می گفتم همه چیو بهش می گم یه نفس راحت میکشم همه چی تموم میشه ... گفتم بعدش ...
منتظر بود حرف بزنم گفتم چقدر سخته ولی اول و آخر باید می گفتم. یکم مقدمه چینی... می دونست حرفم چیه
+ فکر می کنی من احمقم که تا این جا کشوندمت
ـ آره
+ تو چرا اومدی؟
بغضش غورت داد. رومو کردم اون طرف که نبینم .
ـ منم احمقم...
+ لیاقت تو دختریه که تورو به اندازه خودت دوست داشته باشه.
واسه این که طولانی نشه ادامش رو تو مطلب بعدی نوشتم...
شکست نمی دونم اون لحظه ها چه اتفاقی می افتاد فقط می خواستم همهچی تموم بشه زود تر بعد فرار کنم بدوام برم...
بغلم کرد سرش گذاشت رو شونم میلرزید فکر کنم گریه می کرد دلم میخواست بمیرم ...
نمی دونم چقدر گریه کردیم و غصه خوردیم و مردیم... وقت خداحافظی بود.
آهنگه رو از گوشیم پلی کردم صدای ماشینای تو اتوبان نمیذاشت درست بشنویم گوشی رو آوردم بالا کنار گوش جفتمون ... ای دلت خورشید خندان سینه تاریک من سنگ قبر آرزو بود .....
گفتم دیرمه باید زودتر بریم بازم میکشوندمش من جلو جلو رفتم روی پل سفید طولانی که از روی اتوبان رد میشد. نمی خواستم از تک و تا بیفتم شروع کردم به حرف زدن تا خداحافظی راحت تر بشه
دفعه دیگه اگه دختری رو دیدی که انرژیش خوب بود نذار بفهمه دوسش داری . تو کوهم این همه ضایع بازی در نیار که همه بفهمن. اون دورس آبیه خیلی بهت میاد. حق نداری بی انگیزه بشی و روحیتو از دست بدی . حق نداری هر چی تاحالا ساختیم خراب کنیا. دوباره عاشق میشی یه دختر خوب میبینی به هر چی می خوای هم باید برسی. باید استدیو تو راه بندازی. حق نداری باشگاهتو ول کنی و چاق بشی باید خوب زندگی کنی .
نذار اتفاقای زندگی ازت آدم بدی بسازه... اگه یه ذره آدم بدی بشی یا این ماجرا باعث بشه حتی دل یه نفر شاد نکنی گردن منه می دونی که.....
همینجوری حرف میزدم و جلو جلو میرفتم اونم مثل آخرین بازمانده یه لشکر شکست خورده دنبالم میومد. رسیدیم به مترو
قلب سنگی که تو قرار اول بهم داده بود تو دستم سنگینی می کرد. دادم بهش. نگرفت. می دونستم بمونه دستم میشه آینه دق . انداختم تو کوله پشتیش... دوباره گذاشتش تو جیبم.....
وقتی رسیدم خونه فقط یه مرده بودم که راه میرفت و نفس می کشید. اول بیشتر نگران خونه بودم این که چی باید بگم تا الان کجا بودم. باید عادی رفتار می کردم. خداروشکر به خیر گذشت دست کم به ظاهر ... باید عادی رفتار می کردم. مثل همیشه گفتم از صبح تا حالا هیچی نخوردم دارم از گشنگی میمیرم و بعدم کلی بحث و صحبت از دانشگاه و درس و کلاسای اتفاقای دورش همرو با هیجان تعریف می کردم و سعی می کردم به اتفاقایی که افتاده حتی فکرم نکنم نباید ریسک کرد حتی یکم خطا هم باعث میشه دستم رو بشه هر چند همینطوری هم چشمام همه چیو لو میده. هر لقمه غذایی که می خوردم مثل سنگ بود دلم می خواست بالا بیارم ولی مجبور بودم بخورم به سختی گذشت ولی تموم شد... نه تازه شروع شد....
کاملا از بین رفته بودم پشت سر هم گریه می کردم حتی نمی دونستم چرا؟ مگه من خودم نخواستم مگه خودم نگفتم بریم. بهش گفتم اولش سخته دیگه امشب به هم شب بخیر نمیگیم فردا صب بخیر نمیگیم تو روز به هم زنگ نمیزنیم ولی عادت می کنیم دوباره برمیگردیم به زندگی بدون هم راحت و بی دغدغه.....
پس چرا دارم از بین میرم؟؟؟ .... باید می گفتم ... یه پیام نوشتم : عزیزم من هنوز خودمو پیدا نکردم نمی تونم تورم درگیر همه مشکلاتی که با خودم دارم کنم باید قبل از این که وابسته شیم جدا می شدیم ولی مثل این که تا این جا هم کلی دیر شده .... مرسی واسه این مدت واسه مهربونیات و ... واسه تحمل من ...موفق باشی و بدرخشی امیداورم زود بتونیم با نبود هم کنار بیایم.?
نمی دونم تا صبح چند بار گوشیمو چک کردم که ببینم پیام داده یا نه داشتم دیوونه می شدم دوباره صبح گریه ... کاملا به تصمیمم شک کردم کم کم داشت فکر این که بگم اشتباه کردم و دوباره برگردیم میومد تو ذهنم سعی کردم باهاش مقابله کنم ... نه نمی تونم دوباره دلشو بشکونم .. من هیچ وقت نمی تونم اونو تمام کمال قبول کنم ،همینجوری که هست....
پیام داد؛
باید همو ببینیم ،کوتاه ،حرفامو بهت نزدم
اشکام همینجوری میریخت نمی تونستم جلوشو بگیرم حتی جواب ندادم ...
واسه چهارشنبه قرار گذاشتم ... ولی چهارشنبه که فرداست... نمی دونم چی میشه... نمی دونم ... نمی دونم چی می خوام یا چه تصمیمی میگیرم.
?