کتاب همه چیز فرو می پاشد اثر چینوا ِاچه بی در مورد تقابل استعمار با فرهنگ آفریقایی است.
بیشتر داستان در روستایی به نام اوموفیا در کرانه ی شرقی رود نیجریه رخ می دهد شخصیت محوری آن اکنکو است و بیشتر میشه گفت کتاب حول محور زندگی اکنکو است که انتهای زندگی او با استعمار گران در می آویزد.بخش پایانی کتاب به تقابل فرهنگ بومی آفریقا با استعمارگران می پردازد.
کتاب به ۳ بخش دارد:
بخش۱:ما با زندگی اکنکو آشنا می شوم
بخش۲:مربوط به دوره تبعید اکنکو از قبیله و حضور او در روستای مادری خود و حضور سفید پوستان
بخش۳:بازگشت به سرزمین پدری و تقابل با بیگانگان
"پدرش انوکا،که نامی برازنده ی افکار و روحیاتش داشت،ده سال پیش مرده بود.او تمام عمر تنبل بود و لاابالی.بی آن که لحظه ای دلواپس فردایش باشد اگر پولی نصیبش کی شد،بی درنگ چند کوزه نوشیدنی می خرید،همسایه ها را دور خودش جمع می کرد و خوش می گذراند. می گفت دهان مرده ها را که می بیند،به یاد حماقت آدم ها می افتد؛کسانی که در زندگی خوشی نمی کنندو لذتی نمی برند."
بخش اول
دوران کودکی اکنکو با فقر و نداری همراه بود .پدر اکنکو آدم تنبل و خوش گذرانی بود و تقریبا به تمام دهکده بدهکار بود و در نهایت در فقر و بدهکاری از دنیا رفت و هیچ مقامی در قبیله کسب نکرد .
در امووفیا کسانی بودند که چندین انبار سیب زمینی داشتند که محصولی مهم و با ارزش برا ی قبایل بود و کسی که انبار سیب زمینی بیشتری داشت از ثروت و مقام بالاتری نیز برخوردار بود.
اکنکو که وضعیت پدرش را می دید و از کودکی با فقر بزرگ شده بود تصمیم گرفته بود فردی قوی و دارای مقام باشد.او در جوانی به یکی از کشتی گیران برتر و جنگجویی شجاع بود که در تمام دهکده ها او را می شناختند .
اکنکو توانست با تلاش و جدیت به ثروت و مقام برسد حالا او چند انبار سیب زمینی و ۳زن و فرزندان زیادی دارد و توانست خودش را از افراد با نفوذ روستا قرار دهد.
با مرگ یکی از روسای قبیله همه مردم برای تدفین جمع شدن و برای احترام به او شروع به شلیک با اسلحه کردند که ناگهان پسری نوجوان کشته می شود تیر از اسلحه اکنکو شلیک شده بودمردم این جور کشتن غیر عمد را قتل زنانه می نامند،اکنکو سریع خود را به خانه رساند و با زنان فرزندان خود و وسایلی که می توانستند ببرند با خود همراه ساختند طبق قانون باید قاتل غیر عمد هفت سال از روستا دور باشد .
اکنکو که تمام دستاوردهایش و آینده ای که می توانست داشته باشد را از دست رفته و همه چیز را فرو پاشیده می دید به سمت روستای مادری اش ،که بر اساس رسوم زن بعد از مرگ به روستای خودش فرستاده می شود تا تدفین شود،حرکت کردند،تا با اقوام مادری زندگی کنند.
صبح روز بعد مردم روستا برای از بین بردن این نحسی به خانه اکنکو حمله کردن و آن را از بین بردند.
بخش دوم
زمانی که اکنکو به همراه زنان و فرزندانش به زادگاه مادرش رسید مورد استقبال اچیندو کوچکترین برادر مادرش قرار گرفت وآنها را اسکان داد.اچیندو که از افراد مهم امبانتا ست به اکنکو یکه قطعه زمین و بذر برای کشت محصول سیب زمینی برای تامین خود و خانواده اش در اختیار اکنکو قرار می دهد.
در مدت هفت سال زندگی در زادگاه مادرش اکنکو توانست ثروت خوبی جمع کند در همین زمان مرد سفید پوستی سوار بر اسب آهنی(دوچرخه) وارد روستا آبامه می شود وبا اهالی شروع به صحبت می کند مردم محلی که نمی فهمیدند چه می گوید طبق حرف پیشگوی روستا مبنی بر نابودی روستا و تفرقه بین مردم در صورت حضور سفید پوستان آن مرد را کشتند و دوچرخه را به درختی بستند تا فرار نکند.چند روز بعد که اکثر مردم در بازار جمع بودند که توسط افراد سفید کشته شدند و آنهایی که زنده ماندن به روستاهای اطراف فرار کردند.نقل این داستان در همه جا پخش شد .ابتدا مبلغین مذهبی به روستاها می رفتند و آنها را موعظه می کردند زمانی که تعداد ایمان آورندگان بیشتر می شد در روستا کلیسا می ساختند و سپسبرای آن فرماندار تایین میکردند.
انوویه پسر اکنکو که از رسوم گذشته آزرده بود(مثل رها کردن دوقلو ها ،کشتن دوستشو...)
به دین جدید ایمان آورد،اکنکو که از این جریان باخبر می شود او را می زند که باعث میشود انوویه آنجا را ترک کند.
اکنکو از افراد مهم قبیله مادری خواست تا با آنهاومقابله کنند اما مردم که از سرنوشت مردم آبامه می ترسیدند از آن امتناع می کردند.
بلاخره زمان بازگشت رسید و اکنکو بعد از هفت سال به امووفیا بازگشت و در خانه ای بزرگتر که از قبل برای ساختش پول فرستاده بود ساکن شد.
بخش سوم
در اموفیا نیز سفید پوستان کلیسا ساخته بودند بیشتر افراد بی ارزش و اسوها(افراد نحسی که برای خدایان بودند و حق ازدواج با افراد قبیله را نداشتند) و برای روستا فرماندار قرار داده بودند تا کسانی که باعث آزار مسیحان می شوند را مجازات کنند.در امووفیا نیز کسی در فکر جنگ نبود انگار مردی خود را از دست داده بودند و این بیشتر از همه آزار می داد.
مستر براون کشیش کلیسا فردی آرام و سعی در متقاعد کردن افراد برای قبول دین جدید بود و با تک تک مردم صحبت می کرد و از آنها می خواست بچه هایشان را به مدرسه ای که ساخته بودند بفرستند.بزرگان قبیله با اینکه با او مخالف بودند اما کشیش را دوست داشتن و با آن بحث می کردند ،او را فردی احمق می پنداشتند.
مستر براون همیشه از تقابل کلیسا با افراد قبیله ممانعت می کرد تا زمانی براون بیمار شد و جای خود را به کشیشی که بر خلاف او تندرو بود داد بعد از مدتی همین باعث شد تا درگیری ها بی افراد تازه ایمان آورده با دیگران شود.
همین امر باعث قطع رابطه روستاییان با افراد کلیسا شود.با قتل یکی از بزرگان امووفیا توسط فرد تازه ایمان آورده شده باعث عصبانیت افراد قبیله شد و آنها با هجوم به کلیسا آن را نابود کردند.
فرماندار بزرگان امووفیا را دعوت کرد تا با هم صحبت کنند اما با آمدن بزرگان قبیله آنها را زندانی کرد و برای آزادی آنها جریمه ۲۰۰ کوری تعیین کرد.
نگهبانان با آنها بدرفتاری کردند و سرهای آنها را تراشیدند و تمسخر میکردند.
با آزاد شدن اکنکو و بقیه در جلسه ای با همه مردم خواستند تا تصمیم گیری کنند اکنکو که خواستار جنگ و تشنه جنگیدن بود تصمیم خود را گرفته بود حتی اگه بقیه این کار را نمی کردند، در حین صحبت کردن با آمدن مامورین سکوت برقرار شد مامورها خواستند که آنها متفرق شوند که اکنکو در مقابل آنها قرار گرفت و با خنجر به سر دسته آنها حمله کرد و او را کشت .اکنکو با دیدن عکس العمل مردم که کاری نکردند و گذاشتند بقیه مامور ها فرار کنند عصبانی شد و آنجا را به سرعت ترک کرد.
فرماندار با سربازانش برای پیدا کردن اکنکو می آیند اما اکنکو در زیر یک درخت مرده بود.
بله اکنکو دق کرده بود و بر اساس رسوم کسی دق می کند را باید افراد غریبه دفن کنند.