تقدیم به فرخزاد، گربهم.
قهوه ی ارزون قیمت یخ کرده رو توی لیوانی که چند روزیه روی کانتر مونده می ریزم و کمی ازش می نوشم. بدمزهست. ازش چه انتظاری دارم؟ مهم هم نیست. آب ها رو قطع کردن. چند ماه بود قبضش رو نداده بودم؟ نمی دونم.
ورقه ی قرصی رو که امروز از توی داروخانه ی سرکوچه گذاشتم توی جیبم رو از جیبم درمیارم و بهش نگاه می کنم. چشمام تار می بینن. دارم مشاعرم رو از دست می دم. جعبه ی قرص رو باز می کنم. دوباره به ورقه ی سفید قرص نگاه می کنم. مامان اگه وضعیت الانم رو می دیدید چی می گفت؟ ناامید می شد؟ نمی دونم. احتمالا فقط می گفت:" پسرم خودکشی گناه کبیره ست." و من هم می گفتم:" مامان خفت کشیدن چی؟ گناه کبیره نیست؟" اونم استغفرالله ای می گفت و می رفت. کاری که همیشه می کرد. با ناخن اولین قرص رو در می آوردم. روی زبانم می گذارمش و وقتی می خواهم با قهوه قورتش دهم، زنگ در می خورد. اول می خواهم جواب ندم. آقا دو دقیقه قبل مرگ هم ما رو ول نمی کنین؟ اه! قرص را از دهانم بیرون می آوردم و توی مشتم می گیرم. در را با بی حوصلگی باز می کنم و پیرزنی را می بینم:" بله؟" پیرزن می گوید: "آقا محمد؟" پوزخند می زنم:" نه مادر آقا محمد کیه. اشتباه اومدی." می خواهم در را ببیندم که پیرزن خمیده که به طرز عجیبی آشناست دوباره می گوید:" محمد نمی شناسی؟ پسرمه. توی این ساختمونه." آهی می کشم:" مادر توی این ساختمون اصلا محمد نداریم به گمونم." چهره اش تیره می شود و می گوید:" ای خدا! باشه مرسی پسرم." راهش را می کشد که ببرد و ناگهان یاد مامان می افتم. او هم رفت. او هم رفت و دیگر برنگشت. ناگهان می گویم:" ما.. خانم!"
-جان؟ یادت اومد؟
-نه. شرمنده تم. ولی برو طبقه ی اول از سرایدار بپرش. شاید بدونه.
چهره اش دوباره روشن می شود:" خدا خیرت بده مادر!"
به زور لبم را به بالا می کشم و در را می بندم. دوباره پشت کانتر می ایستم و مشتم را باز می کنم. قرص با عرق کف دستم قاطی شده. باید قرص دیگه ای بخورم. به سمت سینک می روم تا دستم را آب بگیرم. آب نمی آید. یادم می افته: آب نداریم. به ناچار دستم رو به شلوارم می کشم. دوباره قرص دیگه ای باز می کنم و روی زبانم می گذارم. دوباره زنگ در را می زنند. پیرزن است؟ سرایدار؟ پلیس؟ مامان..؟
در را باز می کنم. پیرزن است:" بله خانم؟" سرفه ای می کند:" محمد؟" گیج می شوم:" جان؟" می گوید:" محمد مادر تویی؟" آه می کشم:" نه خانم جان. باز هم اشتباه اومدی." این بار او آه می کشد:" وای خدایا. محمد نیست توی این ساختمون؟"
-نه مادر. یه بار دیگه هم پرسیدی. برو از سرایدار بپرس.
پیرزن دست به کمرش می زند:"ای بابا. باشه. بعدم کِی من اومدم اینجا؟ توهم زدی. پسر جان"
در را می بندم. آلزایمر داره؟ مگه نیومده بود؟ چرا دوباره اومد؟ محمد بچهشه، نه؟ کاش پیداش کنه.خوش به حال کسی که یکی دنبالش می گرده. پشت کانتر می روم و قلپی از قهوه می نوشم. وحشتناک است. دوباره قرص را روی زبانم می گذارم. دوباره زنگ در رو می زنند. پیرزن لعنتی!
قرص رو روی کانتر ول می کنم. در را با شتاب باز می کنم و انتظار پیرزن خنگ را دارم. شاید هم مامان. همیشه انتظار مامان رو دارم. ولی نه مامان است نه پیرزن. زن جوانی ست:"آقا شما محمد می شناسین؟"
آه می کشم:" نه خانم. محمد کیه؟ اون خانم مسن هم دوبار اومدن پرسیدن، من گفتم نمی دونم. به پیر به پیغمبر من محمد نیستم. برین از سرایدار بپرسین."
زن که انگار از گذشته ای دور آمده، دست به کمرش می کوبد:" آقا سرایدار چیه؟ این ساختمون خالیه. تنها واحد پر اینجاست. بعدش هم کدوم پیرزن؟ مگه پیرزن می تونه بیاد از ۱۰ طبقه با پله بیاد بالا؟"
و بعد متوجه می شوم که دارد نفس نفس می زند:" آسانسور خرابه؟"
می گوید:" بله. پس آقا محمد نیست؟"
می گویم:" نه خانم نه. برو دیگه"
قبل از اینکه در را ببندم، با عصبانیت می گوید:" چقدر عصبی ای! توهمی هم هستی. پیرزن! سرایدار!"
دوباره پشت کانتر می روم و چشمم به کاغذی تاشدا روی کانتر می افتد. بازش می کنم. قبض آب است. به اسمم که به عنوان صاحبخانه نوشته شده است، نگاه می کنم: محمد حبیبی.
قبض را دوباره تا می کنم و روی کانتر رها می کنم. قرص را روی زبانم می گذارم و منتظرم دوباره در را بزنند. اما کسی در را نمی زند. قهوه را هم می خورم اما نه قرص را قورت می دهم نه قهوه. به سمت سینک می روم و تفش می کنم. چرا تمومش نکردم؟ نمی دونم. شاید چون مامان رو دیدم. چون حنانه رو دیدم. و هیچکدومشون دنبال من نبودن. دنبال محمد بودن. محمد رو خیلی وقته گمش کردم. اگه بود قبض ها رو پرداخت می کرد، قرص رو به داروخانه پس می داد، دوباره سرکار می رفت، گل می خرید و می رفت مامان رو می دید، بچه های حنانه رو می دید. بالاخره محمد دایی بود، فرزند بود، برادر بود، انسان بود! من نیستم.
در سطل آشغال رو باز می کنم و جعبه ی قرص رو می ندازم توش. قهوه رو هم توی سینک خالی می کنم. سرم گیج می ره. چرا حنانه گفت مامان نیومده؟ مگه پیرزن مامان نبود؟ بقیه ی اهالی ساختمون کجان؟ سرایدار کو؟ چرا به مامان نگفتم محمد منم؟
می رم تو اتاق و روی تنها شیء اتاق که یک تشک کهنه ست دراز می کشم و به قاب عکس کوچک کنار تشک نگاه می کنم. عکس مامان و حنانه ست. دستشون دور گردن همدیگه ست و دارن می خندن. گوشه ی راست عکس، یه نوار مشکیه. بابا کو؟ نمی دونم. چرا خودم توی عکس نیستم؟ نمی دونم. شاید چون عکس، عکسِ دنیای مرده هاست.
چشم هام رو می بندم. می گن قبل از مرگ، تمام خاطرات آدم مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشماش می گذرن. ولی برای من اینطور نیست. توی آخرین دقایق من، فقط تصاویری از خودم و مامان و حنانه رو می بینم. من سرنشینم و حنانه کنارم، مامان هم پشت نشسته. بعد همه چیز مات می شه و وقتی تصاویر رو واضح می بینم که داریم پرتاب می شیم. و بعد سقوط می کنم به تاریکی. تاریکی محض.
صدای در می آد ولی نمی تونم از جام بلند بشم. کیه؟ مامان؟ پیرزن؟ حنانه؟ سرایدار؟ پلیس؟ داروخانه دار؟
بابا کجاست؟ نمی دونم.
-مانلی
-۹/۳/۱۴۰۴
پ.ن:به سلامتی اولین متن بعد از ۲ ماه!