
سه روز پیش ، آخرین روز راهنمایی بود. آخرین روز ۹ سال تحصیلی. آدم باورش نمیشه ها. یه فوت میکنی میبینی ۶ ماه میگذره تا اون فوته بخوره به گوش یکتا و اونم خنده ش بگیره. اصلا نفهمیدم نهم چه جوری گذشت. از بس نیمه دوم ۱۴۰۳، سخت و عجیب بود.
دیروز و پریروز کلی گریه کردم. قلبم مالامال عشق بود. مثل تمام صبح هایی که میرفتم توی کلاس و میدیدم بچه ها دارن توی سروکله ی هم میزنن. چقدر مفید خوب بود. من چقدر به مفید و بچه های مفید مدیونم. شاید سال ها بعد، به عقب نگاه کنم و حتی به این فکر کنم که کاش دوباره یه نوجوون بودم توی مفید.
خداحافظی با آدم هایی که از غم و تنهایی نجاتت دادن خیلی سخته. اصلا نمیشه توصیفش کرد. دیروز قلبم به معنای واقعی کلمه شکست و تکه تکه شد. اینکه دیگه هیچوقت توی ۹۱ نمیشینم و با یکتا حرف نمیزنم، انگولک های برزگر رو تحمل نمیکنم و yes gurl گفتن های درسا رو نمیشنوم، ناراحتم میکنه. از اینکه همه ی اون ۲۶ نفر دیگه هیچوقت توی اون کلاس، دور هم جمع نمیشن، قلبم رو میلرزونه. از اینکه ارتباطمون از این به بعد به بجای هرروز دیدن همدیگه، میشه یه لایک استوری توی اینستاگرام، باعث میشه بخوام از هرچیزی که به بزرگسالی مربوطه بترسم.
من اکثر امسال از خودم متنفر بودم. ولی به محض اینکه پام رو توی ۹۱ میذاشتم یا سلوی محکم بغلم میکرد، یادم میرفت که دلم میخواست کف زمین دراز بکشم و گریه کنم. و ترک کردن جایی که تو رو بخشیده، آروم کرده و گذاشته که شاد باشی، خیلی سخته. خیلی سخته.
من هیچوقت مفید رو یادم نمیره. ۷۳ و ۸۳ و ۹۱ رو یادم نمیره. یادم نمیره یه شب ساعت ها گریه کردم و وقتی در جوابِ "خوبی؟" ابراهیم زاده گفتم "بله" باورم نکرد. من یادم نمیره که یه سری وقت ها مفید خونه ی اولم بود. یادم نمیره که روز آخر کلاس هشتم، حدیث رو بغل کردم و گفتم:" حدیث! کجا میری بدون من؟"؛ و بعد گریه کردم. یادم نمیره وقتی یکتا، داستان مینا رو بهم گفت و من تعجب کردم. یادم نمیره چقدر اندازه ی تمام گریه هایی که کردم، چندین برابرش خندیدم. یادم نمیره توی چشم های هستی نگاه میکردم و وجودم میشد فقط نفرت. یادم نمیره به چرت و پرت های برزگر میخندیدم و فکر میکردم چقدر خوشبختم.
من هیچوقت مفید و این ۳ سال گذشته رو یادم نمیره. من یادم نمیره چقدر احساس خوشبختی، دوست داشتنی بودن، قدردانی و شادی کردم. فکر نمیکنم هیچ محیط دیگه ای میتونست همچین احساسی به من بده. بینهایت خوشحالم که ۳ سال پیش، امتحان ورودی مفید رو دادم.
و حالا، امیدوارم هیچوقت بچه های مفید رو از دست ندم. چه جوری میشه آدم هایی رو از دست داد که تو رو از افسردگی نجات دادن؟ نمیدونم.
و امیدوارم توی یه زندگی دیگه، دوباره همه مون ۱۵ ساله بشیم، توی ۹۱ بشینیم و مشق های فیزیک رو از روی سلوی بنویسیم.
به امید همه ی اتفاق های خوب برای بچه های مفید.🌟🤍
-مانلی، ۲۷/۲/۱۴۰۴
پ.ن:راستی از مهرآیین زنگ زدن، با نمره ی ۱۸/۵ از ۲۰ قبول شدم. خیلی به خودم افتخار میکنم.