
همیشه به مامانم میگم من یک چیز بیشتر از این دنیا نمیخوام: فقط میخوام نیویورک رو در چند هفته ببینم و توی منهتن بمیرم. همین. همین.
ولی الان که بهش فکر میکنم، میبینم من چیزهای بیشتری میخوام.
من دلم میخواد یک بار دیگه کلاس هشتمی باشم، سمت راستم یکتا باشه، پشتم حدیث، و سمت چپم فلورا. به خانم رجایی بخندم و کتاب بخونم.
من دلم میخواد دوباره کلاس ششمی باشم، توی اکیپ قدیمیم بخندم و از کتابخونه کتاب قرض بگیرم.
من دلم میخواد یه بار دیگه دوستایی که از دست دادم رو بغل کنم.
من دلم میخواد بابابزرگ هام رو ببینم. حتی یک بار.
من میخوام مامان و بابام همدیگه رو دوست داشته باشن. حتی برای یک هفته.
من دلم میخواد سوییس و فرانسه و ایتالیا و یونان رو ببینم.
من دلم میخواد همه ی آدم ها و حیوانات خوشحال باشن.
دلم میخواد دیگه لازم نباشه دروغ بگم.
من دلم میخواد شجاع تر باشم.
من دلم میخواد فرخزاد (گربهم) تاابد زنده بمونه.
من دلم میخواد پایه نهم هیچوقت تموم نشه و مجبور نباشم با دوستام خداحافظی کنم.
من دلم میخواد هروقت اوضاع سخته، اولین فکرم خودکشی نباشه.
من دلم میخواد آینده م پر از عشق باشه.
من دلم میخواد مامان و بابام بهم افتخار کنن.
من دلم میخواد بخندم. خیلی زیاد.
من دلم میخواد همه ی کتاب های توی دنیا رو بخونم. همه رو.
دلم میخواد با دوستای قدیمیم دوست بمونم و روز عروسیم ساقدوش هام باشن.
دلم میخواد هیکلم خوب باشه.
من دلم میخواد کتاب هام رو چاپ کنم.
خلاصه وقتی بهش فکر میکنم، می بینم من خیلی چیزها میخوام. خیلی چیزها. بقیه رو نمیگم. همیشه خیلی چیزها رو نمیگم. فقط میگم نیویورک. گاهی حوصله ندارم بگم "آره یکتا من دیشب فکر کردم که از در خونه برم بیرون و برنگردم." و در عوض میگم " کم خوابیدم دیشب."
خلاصه که همینقدر متوقع.
مشتی هستین و پر مرام.
-مانلی
-جمعه، ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳